35 Part
35 Part
چشمام رو که باز کردم روی تخت دراز کشیده بودم. جونگ کوک داشت با یه پزشک حرف میزد. لیا سریع اومد پیشم.
لیا: نگران نباش. درست میشه.
نمیفهمیدم چی میگن؟ صداها برای تکرار میشد.
صاف نشستم. دایون که روی صندلی کنارم درحال چرت زدن بود.
اطراف رو نگاه کردم. توی اتاقم بودم. اتفاق خاصی نیوفتاده بود.
بلند شدم چون سرم گیج میرفت، مجبور شدم از این ور و اونور بگیرم. کسی نفهمید که از اتاق رفتم بیرون. هییی. انقدر کوچیکم؟
از پله هایی که تا همین چند ساعت پیش داشتم تمیزشون میکردم گرفتم و رفتم پایین.
این وضعیت من رو یاد 14 سالگیم میندازه اما با موقعیت الان فرق داشت. داشتم والیبال بازی میکردم. و الان عمل جراحیم رو داشتم.
تا الان دو بار جراحی قلب باز داشتم. ردش خیلی محو شده اما هنوز میشه دیدش.
یه کت تنم کردم. میتونستم از داروخانه داروهام رو بگیرم.
نباید اینجوری میرفتم بیرون. سرگیجم تمومی نداشت.
رفتم توی داروخونه و اسم داروهایی که نیاز داشتم رو دادم بهشون.
زیاد طول نکشید تا همشون رو توی کیسه گذاشتن و بهم دادن.
یه پسربچه کوچولو رو اونجا دیدم. دستش شکسته بود و با مامانش اومده بود اونجا.
یه آبنبات از جیبم دراوردم و بهش دادم.
ا/ت: هی کوچولو. سلام. دوست داری از اینا؟
پسر به مامانش نگاه کرد. مثل اینکه بخواد تایید بگیره.
مامانش نگاهی از سر تا پا بهم کرد و لبخندی زد.
مامانش: نمیخوای از دست خاله بگیری؟
پسر: ممنون ( با لحن بچگونه )
ا/ت: خواهش میکنم. راستی مواظب دستت باش.
از اونجا رفتم بیرون. بهتر شده بود سرگیجم. رد شدن از این خیابون به این شلوغی؟ ماشینا امون نمیدن. الان صبر کن. من یه بار هم از اینجا رد شدم تا برسم به داروخونه. در این حد گیج بودم که اصلا نگاهی هم به اطراف نکردم؟ اوففف
...
لایک
♥️
چشمام رو که باز کردم روی تخت دراز کشیده بودم. جونگ کوک داشت با یه پزشک حرف میزد. لیا سریع اومد پیشم.
لیا: نگران نباش. درست میشه.
نمیفهمیدم چی میگن؟ صداها برای تکرار میشد.
صاف نشستم. دایون که روی صندلی کنارم درحال چرت زدن بود.
اطراف رو نگاه کردم. توی اتاقم بودم. اتفاق خاصی نیوفتاده بود.
بلند شدم چون سرم گیج میرفت، مجبور شدم از این ور و اونور بگیرم. کسی نفهمید که از اتاق رفتم بیرون. هییی. انقدر کوچیکم؟
از پله هایی که تا همین چند ساعت پیش داشتم تمیزشون میکردم گرفتم و رفتم پایین.
این وضعیت من رو یاد 14 سالگیم میندازه اما با موقعیت الان فرق داشت. داشتم والیبال بازی میکردم. و الان عمل جراحیم رو داشتم.
تا الان دو بار جراحی قلب باز داشتم. ردش خیلی محو شده اما هنوز میشه دیدش.
یه کت تنم کردم. میتونستم از داروخانه داروهام رو بگیرم.
نباید اینجوری میرفتم بیرون. سرگیجم تمومی نداشت.
رفتم توی داروخونه و اسم داروهایی که نیاز داشتم رو دادم بهشون.
زیاد طول نکشید تا همشون رو توی کیسه گذاشتن و بهم دادن.
یه پسربچه کوچولو رو اونجا دیدم. دستش شکسته بود و با مامانش اومده بود اونجا.
یه آبنبات از جیبم دراوردم و بهش دادم.
ا/ت: هی کوچولو. سلام. دوست داری از اینا؟
پسر به مامانش نگاه کرد. مثل اینکه بخواد تایید بگیره.
مامانش نگاهی از سر تا پا بهم کرد و لبخندی زد.
مامانش: نمیخوای از دست خاله بگیری؟
پسر: ممنون ( با لحن بچگونه )
ا/ت: خواهش میکنم. راستی مواظب دستت باش.
از اونجا رفتم بیرون. بهتر شده بود سرگیجم. رد شدن از این خیابون به این شلوغی؟ ماشینا امون نمیدن. الان صبر کن. من یه بار هم از اینجا رد شدم تا برسم به داروخونه. در این حد گیج بودم که اصلا نگاهی هم به اطراف نکردم؟ اوففف
...
لایک
♥️
۱۴.۷k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.