37 Part
رسیدیم خونه. دم در، لیا و دایون رو دیدم. دایون درحال حرف زدن با لیا بود.
با دیدنم، سریع جا خوردن.
لیا: ا/ت. کجا بودی؟
ا/ت: ببخشید که نگرانتون کردم. از همه عذرخواهی میکنم.
دایون: هیییی. شوخیت گرفته؟ تو نمیدونی وضعیتت رو که تنهایی میری بیرون؟
ا/ت: ببخشید. واقعا دیگه کلمه ای نیست که عذرخواهیم رو با اون بخوام نشون بدم.
لیا: فعلا بیا بریم داخل. جاییت که آسیب ندیده نه؟
ا/ت: نه نه
...
من رو بردن سمت اتاق. عجیب به نظر میومدن. انگار که دایون و لیا میخواستن پشتم حرف بزنن. به هرحال. مهم نیست. دستم خیلی میسوخت و درد میکرد. زخم شده بود. نازک بودن پوست دستم همینجاهاست که مشکل ساز میشه البته اولین بارم نیست...
لامپ رو خاموش کردم و گوشیم رو دستم گرفتم. بابا پیام داده بود. از اون روز باهاش در ارتباط بودم. میتونستم درک کنم. شرایطش رو نداشت که بیاد پیشمون. فقط برای خودش نگران بودم. نگفت که کجا میمونه. بهش خیلی اصرار کردم که بیاد پیش ما اما قبول نکرد. برام فرقی نداشت. میتونستم غرورم رو بزارم کنار رو از جونگ کوک چنین چیزی بخوام. ولی خب هیییی جونگ کوک خیلی سرده. هیچ موقع با من خوب نبوده مگه من باهاش چیکار کردم؟ ولی از دست خودم هم عصبانیم. خیلی باهاش بد حرف زدم. از اعماق وجودم متاسفم. نکنه حرفام باعث ناراحت شدنش شده باشه؟ نه بابا اصلا داری به چی فکر میکنی اون من رو اصلا فرد خاصی نبینه که بخواد از حرفام ناراحت بشه. ( کاش از احساسات جونگ کوک خبر داشتی 🥲😞 ) بار دیگه روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم. دیدم کسی در میزنه.
ا/ت: بیا
برعکس تصورم، جونگ کوک در رو باز کرد. نمیدونستم چیکار داره ولی به دستش نگاه کردم. چیزی توش بود. روی زمین زانو زد. منم روی تخت نشسته بودم. دستم رو آروم گرفت و کرمی که دستش بود رو به پوستم زد. خیلی از کارش تعجب کرده بودم.
ا/ت: داری چیکار میکنی؟
درحالی که داشت به کارش ادامه میداد، گفت: مگه دستت زخم نشده؟
ا/ت: از کجا متوجه شدی؟
اینبار جوابم رو نداد. البته منطقی به نظر میرسید. حتما وقتی دستش رو گرفتم متوجه شده.
ا/ت: فکر کردم میخوای با دایون و لیا پشت سرم غیبت کنید.
جونگ کوک: علاقه ای به حرف زدن توی جمع ندارم.
ا/ت: پس مطمین شدم که داشتن پشت سرم حرف میزدن.
بار دیگه حرفی نزد. میخواستم باهاش حرف بزنم نه به این خاطر که از صحبت کردن باهاش لذت میبرم. نه. ولی میخواستم ازش عذرخواهی کنم بابت حرفام.
...
لایک
♥️
با دیدنم، سریع جا خوردن.
لیا: ا/ت. کجا بودی؟
ا/ت: ببخشید که نگرانتون کردم. از همه عذرخواهی میکنم.
دایون: هیییی. شوخیت گرفته؟ تو نمیدونی وضعیتت رو که تنهایی میری بیرون؟
ا/ت: ببخشید. واقعا دیگه کلمه ای نیست که عذرخواهیم رو با اون بخوام نشون بدم.
لیا: فعلا بیا بریم داخل. جاییت که آسیب ندیده نه؟
ا/ت: نه نه
...
من رو بردن سمت اتاق. عجیب به نظر میومدن. انگار که دایون و لیا میخواستن پشتم حرف بزنن. به هرحال. مهم نیست. دستم خیلی میسوخت و درد میکرد. زخم شده بود. نازک بودن پوست دستم همینجاهاست که مشکل ساز میشه البته اولین بارم نیست...
لامپ رو خاموش کردم و گوشیم رو دستم گرفتم. بابا پیام داده بود. از اون روز باهاش در ارتباط بودم. میتونستم درک کنم. شرایطش رو نداشت که بیاد پیشمون. فقط برای خودش نگران بودم. نگفت که کجا میمونه. بهش خیلی اصرار کردم که بیاد پیش ما اما قبول نکرد. برام فرقی نداشت. میتونستم غرورم رو بزارم کنار رو از جونگ کوک چنین چیزی بخوام. ولی خب هیییی جونگ کوک خیلی سرده. هیچ موقع با من خوب نبوده مگه من باهاش چیکار کردم؟ ولی از دست خودم هم عصبانیم. خیلی باهاش بد حرف زدم. از اعماق وجودم متاسفم. نکنه حرفام باعث ناراحت شدنش شده باشه؟ نه بابا اصلا داری به چی فکر میکنی اون من رو اصلا فرد خاصی نبینه که بخواد از حرفام ناراحت بشه. ( کاش از احساسات جونگ کوک خبر داشتی 🥲😞 ) بار دیگه روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم. دیدم کسی در میزنه.
ا/ت: بیا
برعکس تصورم، جونگ کوک در رو باز کرد. نمیدونستم چیکار داره ولی به دستش نگاه کردم. چیزی توش بود. روی زمین زانو زد. منم روی تخت نشسته بودم. دستم رو آروم گرفت و کرمی که دستش بود رو به پوستم زد. خیلی از کارش تعجب کرده بودم.
ا/ت: داری چیکار میکنی؟
درحالی که داشت به کارش ادامه میداد، گفت: مگه دستت زخم نشده؟
ا/ت: از کجا متوجه شدی؟
اینبار جوابم رو نداد. البته منطقی به نظر میرسید. حتما وقتی دستش رو گرفتم متوجه شده.
ا/ت: فکر کردم میخوای با دایون و لیا پشت سرم غیبت کنید.
جونگ کوک: علاقه ای به حرف زدن توی جمع ندارم.
ا/ت: پس مطمین شدم که داشتن پشت سرم حرف میزدن.
بار دیگه حرفی نزد. میخواستم باهاش حرف بزنم نه به این خاطر که از صحبت کردن باهاش لذت میبرم. نه. ولی میخواستم ازش عذرخواهی کنم بابت حرفام.
...
لایک
♥️
۱۶.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.