36 Part
36 Part
انقدر زمان رو تلف کردم که پسربچه و مامانش هم از داروخونه اومدن بیرون و کنارم ایستادن. پسربچه درحال دست تکون دادن برای باباش که اونور خیابون شد.
به پدرش نگاه کردم. منتظر اونا بود که از خیابون رد بشن.
پسربچه یه لحظه پرید وسط خیابون. نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط رفتم جلوی پسر که ماشین به اون نخوره. میخواستم نجاتش بدم و همه ی اینا فقط و فقط در یک لحظه اتفاق افتاد.
ماشینی که داشت به سرعت به من نزدیک میشد، درحال بوق زدن بود ولی دیگه دیر شده بود. چشمام رو روی هم گذاشتم.
...
حس کردم کسی دستم رو کشید و روی زمین افتادم. پسربچه روی بازوم افتاده بود و آسیبی ندیده بود.
چشمام رو باز کرده بودم و داشتم از سالم بودنش مطمین میشدم.
پسربچه پرید بغل مامانش.
منم همونطور روی زمین نشسته بودم و به اون صحنه نگاه میکردم.
دیدم کسی کنارم نشست. از روی کفشاش تشخیص دادم که جونگ کوکه.
سرم رو سمتش برگردوندم. به چهره ی عصبانی و نگرانش و همچنین چروکی که به خاطر تعجب روی پیشونیش افتاده بود زل زدم.
جونگ کوک: چیکار میکنی؟ از موقعی که فهمیدم خونه نیستی، همه جا رو دنبالت گشتم. فکر میکنی اگه یه ثانیه دیر میکردم چی میشد؟
ا/ت: ولش کن حالا که چیزی نشده.
جونگ کوک: چیزی نشده؟ ( داد )
ا/ت: هیش! ساکت باش. وسط خیابونیم...
تقریبا هرکسی که شاهد اون تصادف ناموفق بود، به ما زل زده بود. دیگه تحمل چنین جایی رو نداشتم.
از روی زانوی کوک گرفتم و بلند شدم. اون هم به دنبالم بلند شد.
دستش رو گرفتم و شروع کردم به راه رفتن.
حتی لحظه ای دستم رو ول نکرد با اینحال که میدونستم چقدر الان سخته براش. درست مثل موشی که دست یه فیل رو گرفته. سرعتامون یکی نبود و اون خیلی زود بهم میرسید. مجبور میشد چند ثانیه ای صبر کنه تا من کمی از اون جلوتر باشم.
...
لایک
♥️
انقدر زمان رو تلف کردم که پسربچه و مامانش هم از داروخونه اومدن بیرون و کنارم ایستادن. پسربچه درحال دست تکون دادن برای باباش که اونور خیابون شد.
به پدرش نگاه کردم. منتظر اونا بود که از خیابون رد بشن.
پسربچه یه لحظه پرید وسط خیابون. نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط رفتم جلوی پسر که ماشین به اون نخوره. میخواستم نجاتش بدم و همه ی اینا فقط و فقط در یک لحظه اتفاق افتاد.
ماشینی که داشت به سرعت به من نزدیک میشد، درحال بوق زدن بود ولی دیگه دیر شده بود. چشمام رو روی هم گذاشتم.
...
حس کردم کسی دستم رو کشید و روی زمین افتادم. پسربچه روی بازوم افتاده بود و آسیبی ندیده بود.
چشمام رو باز کرده بودم و داشتم از سالم بودنش مطمین میشدم.
پسربچه پرید بغل مامانش.
منم همونطور روی زمین نشسته بودم و به اون صحنه نگاه میکردم.
دیدم کسی کنارم نشست. از روی کفشاش تشخیص دادم که جونگ کوکه.
سرم رو سمتش برگردوندم. به چهره ی عصبانی و نگرانش و همچنین چروکی که به خاطر تعجب روی پیشونیش افتاده بود زل زدم.
جونگ کوک: چیکار میکنی؟ از موقعی که فهمیدم خونه نیستی، همه جا رو دنبالت گشتم. فکر میکنی اگه یه ثانیه دیر میکردم چی میشد؟
ا/ت: ولش کن حالا که چیزی نشده.
جونگ کوک: چیزی نشده؟ ( داد )
ا/ت: هیش! ساکت باش. وسط خیابونیم...
تقریبا هرکسی که شاهد اون تصادف ناموفق بود، به ما زل زده بود. دیگه تحمل چنین جایی رو نداشتم.
از روی زانوی کوک گرفتم و بلند شدم. اون هم به دنبالم بلند شد.
دستش رو گرفتم و شروع کردم به راه رفتن.
حتی لحظه ای دستم رو ول نکرد با اینحال که میدونستم چقدر الان سخته براش. درست مثل موشی که دست یه فیل رو گرفته. سرعتامون یکی نبود و اون خیلی زود بهم میرسید. مجبور میشد چند ثانیه ای صبر کنه تا من کمی از اون جلوتر باشم.
...
لایک
♥️
۱۶.۲k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.