رویای غیرممکن فصل1 پارت13
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت13
بعد از اینکه از اتاق بی تی اس دور شدیم و به طرف جایی که برادرم منتظرم بود رفتیم ؛داشتم به این فکر میکردم که واقعا کوکی از من خوشش میومد ؟ فعلا تنها چیزی که باید فکر میکردم شوگا بود و اصلا به اینکه کوکی ازم خوشش میومد دقت نکردم و من هنوز تو فکر شوگا بودم. کنجکاو بودم که بدونم اونم از من خوشش میاد؟ دربارم چه فکری میکنه؟
با صدای بستنی که میگفت : «سارا کجایی؟ رسیدیم. برادرت روبروته مثلا». به خودم اومدم نگاهی به روبروم انداختم و با قیافه برادرم که مشکوک نگاهم میکرد روبرو شدم. با خودم فکر کردم که من چطوری یه راه به این طولانی رو نفهمیدم چطوری اومدم؟ سریع از بستنی تشکر کردم و با برادرم به سمت در خروجی کمپانی حرکت کردیم. وقتی حسابی از بقیه دور شدیم برادرم سریع پرسید :
ببینم تو اتاق بی تی اس چیشد که تو اینطوری به فکر رفته بودی؟
تمام اتفاقاتی که افتاد رو واسش تعریف کردم بعد از اینکه حرفام تموم شد برادرم گفت : خب پس برات بد نگذشته به نظر میاد همین روز اول یکیشون ازت خوشش اومده؛ شروع خوبیه. در جوابش فقط لبخند زدم که گفت : نظرت چیه بریم یه خرید حسابی؟
با خوشحالی جواب دادم : بریم
(چند ساعت بعد)
با دست های کاملا پر به سمت ماشین رفتیم. برادرم به زور تونست در صندوق عقب ماشین رو باز کنه. این بار پنجم بود که به خاطر پر بودن دست هامون مجبور شده بودیم به ماشین برگردیم و خرید هامون رو توش بزاریم. بعد از اینکه برادرم همه خرید ها رو تو صندوق ماشین گذاشت، گفت : دیگه همه جای فروشگاه رو گشتیم فکر نکنم دیگه نیازی به دور بعدی باشه. سرمو به نشونه بله تکون دادم وگفتم : حتی اگه نتونسته بودیم پاساژ رو کامل بگردیم من دیگه نمیومدم. برادرم جوابم رو داد : همچنین. و بعدش در ماشین رو باز کرد و هردومون به داخل ماشین رفتیم.
(در خانه)
بالاخره همه خرید هامون رو تو جای مناسبشون قرار دادیم. چیز های مختلفی خریده بودیم که نصفشون لباس بودن. به نظر برادرم بهترین چیزهایی که خریده بودیم؛ لباس خواب های کاپلی بودن. در واقع این لباس خواب ها واسه زوج ها بودن ولی از اونجایی که نه من و نه برادرم دوست پسر و یا دوست دختر نداشتیم؛ ( سینگل های بدبخت) تصمیم گرفتیم این هارو با هم دیگه بپوشیم. البته بماند که وقتی داشتیم این لباس هارو میخریدم برادرم هی درباره اینکه من تو چند ماه آینده قراره با شوگا تو رابطه باشم و دیگه اون لباس هارو باهاش نمی پوشم؛ شوخی میکرد.
بعد از اینکه از اتاق بی تی اس دور شدیم و به طرف جایی که برادرم منتظرم بود رفتیم ؛داشتم به این فکر میکردم که واقعا کوکی از من خوشش میومد ؟ فعلا تنها چیزی که باید فکر میکردم شوگا بود و اصلا به اینکه کوکی ازم خوشش میومد دقت نکردم و من هنوز تو فکر شوگا بودم. کنجکاو بودم که بدونم اونم از من خوشش میاد؟ دربارم چه فکری میکنه؟
با صدای بستنی که میگفت : «سارا کجایی؟ رسیدیم. برادرت روبروته مثلا». به خودم اومدم نگاهی به روبروم انداختم و با قیافه برادرم که مشکوک نگاهم میکرد روبرو شدم. با خودم فکر کردم که من چطوری یه راه به این طولانی رو نفهمیدم چطوری اومدم؟ سریع از بستنی تشکر کردم و با برادرم به سمت در خروجی کمپانی حرکت کردیم. وقتی حسابی از بقیه دور شدیم برادرم سریع پرسید :
ببینم تو اتاق بی تی اس چیشد که تو اینطوری به فکر رفته بودی؟
تمام اتفاقاتی که افتاد رو واسش تعریف کردم بعد از اینکه حرفام تموم شد برادرم گفت : خب پس برات بد نگذشته به نظر میاد همین روز اول یکیشون ازت خوشش اومده؛ شروع خوبیه. در جوابش فقط لبخند زدم که گفت : نظرت چیه بریم یه خرید حسابی؟
با خوشحالی جواب دادم : بریم
(چند ساعت بعد)
با دست های کاملا پر به سمت ماشین رفتیم. برادرم به زور تونست در صندوق عقب ماشین رو باز کنه. این بار پنجم بود که به خاطر پر بودن دست هامون مجبور شده بودیم به ماشین برگردیم و خرید هامون رو توش بزاریم. بعد از اینکه برادرم همه خرید ها رو تو صندوق ماشین گذاشت، گفت : دیگه همه جای فروشگاه رو گشتیم فکر نکنم دیگه نیازی به دور بعدی باشه. سرمو به نشونه بله تکون دادم وگفتم : حتی اگه نتونسته بودیم پاساژ رو کامل بگردیم من دیگه نمیومدم. برادرم جوابم رو داد : همچنین. و بعدش در ماشین رو باز کرد و هردومون به داخل ماشین رفتیم.
(در خانه)
بالاخره همه خرید هامون رو تو جای مناسبشون قرار دادیم. چیز های مختلفی خریده بودیم که نصفشون لباس بودن. به نظر برادرم بهترین چیزهایی که خریده بودیم؛ لباس خواب های کاپلی بودن. در واقع این لباس خواب ها واسه زوج ها بودن ولی از اونجایی که نه من و نه برادرم دوست پسر و یا دوست دختر نداشتیم؛ ( سینگل های بدبخت) تصمیم گرفتیم این هارو با هم دیگه بپوشیم. البته بماند که وقتی داشتیم این لباس هارو میخریدم برادرم هی درباره اینکه من تو چند ماه آینده قراره با شوگا تو رابطه باشم و دیگه اون لباس هارو باهاش نمی پوشم؛ شوخی میکرد.
۷.۴k
۰۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.