𝔨𝔞𝔰𝔢𝔥𝔢 𝔨𝔥𝔬𝔬𝔫 𝔭𝔞𝔯𝔱 ¹⁶
( ا/ت )
داشتیم کارای عروسی رو راه مینداختیم که تهیونگ گفت میخواد از رزا خواستگاری کنه . پس تصمیم گرفتیم اگه رزا قبول کرد عروسی ها رو با هم دیگه بگیریم . تهیونگ به من گفت باهاش برم برای خرید حلقه چون سلیقشو میدونم . منم قبول کردم . کوک هم گذاشت باهاش برم . رفتیم طلا فروشی و یه حلقه ی ظریف و قشنگ خریدیم . بهم گفت باهاش برم برای خودش لباس رسمی بخره . رفتم و براش یه پیراهن مشکی مردونه و یه شلوار پارچه ای انتخاب کردم . خریدشون . برای خودم و کوک هم لباس گرفتم و برگشتیم عمارت . رفتم طبقه ی بالا و به رزا گفتم باهم بریم بیرون لباس بخریم .
رزا : چرا باید لباس بخریم ؟؟ لباس چی ؟ مجلسی ؟؟ اسپرت ؟؟
ا/ت : امم ... امشب داخل عمارت مهمونی داریم باید لباس مجلسی بخری . من خریدم از قبل . بیا آماده شود بریم .
رزا : هوفففف باشه .
( پنج دقیقه بعد )
آماده شد و با هم رفتیم بازار . لباس براش انتخاب کردم و خریدیم . برگشتیم عمارت .
کوک : دخترا ساعت ۶ پاییم باشید .
ا/ت : باش .
دست رزا رو کشیدم و بردمش بالا .
ا/ت : باید آمادت کنم عنتر خانمی .
رزا : بزکوهی .
ا/ت : بزکوهی خودتی شتر .
رزا : گاو .
ا/ت : میمون .
رزا : خر .
ا/ت : گوساله .
یونگی : باغ وحش راه انداختین اینجا ؟؟
رزا : داداشششششش .
رزا خودشو پرت کرد بغل یونگی .
یونگی : خفه شدم .... خفه شدمممم ... مردم ولم کن .
رزا از بغلش اومد بیرون . با دیدن چهره ی کبود یونگی به خاطر کمبود اکسیژن لبشو گزید و گفت : خدا مرگم بده برادرمو شهید دشت کربلا کردم .
یونگی : به ... برادر ... شهیدت ... یه لیوان ... آب ... بده .
بدو بدو رزا براش آب ریخت داخل لیوان ریخت تو حلقش .
ا/ت : حالت جا اومد ؟؟
یونگی : آبجیییی .
رزا : کثافت به من که اجیتم میگی حیوون به این بز که دختر عموته میگی آبجی ؟؟ عوققق .
یونگی ، ا/ت : حسودددد .
رزا : یونگی برو بیرون پایین میبینمت .
یونگی : اره واسه همین اومدم . بدوید آماده بشید .
ا/ت : دلت قرص .
یونگی : قرص نیست ... یادت نیست آخرین باری که گفتی دلت قرص چه گندی به بار آوردی ؟؟
ا/ت : تو هم هی بکوبونش تو سرم . گمشو بیرون .
یونگی : من رفتم ... بایییی .
ا/ت ، رزا : بری دیگه برنگردیییی .
یونگی : ایشالااااا .
ا/ت ، رزا : چش نخوری .
یونگی : ماشالااااا .
( دخترا آماده شدن و داشتن آرایششون رو کامل میکردن )
داشتیم کارای عروسی رو راه مینداختیم که تهیونگ گفت میخواد از رزا خواستگاری کنه . پس تصمیم گرفتیم اگه رزا قبول کرد عروسی ها رو با هم دیگه بگیریم . تهیونگ به من گفت باهاش برم برای خرید حلقه چون سلیقشو میدونم . منم قبول کردم . کوک هم گذاشت باهاش برم . رفتیم طلا فروشی و یه حلقه ی ظریف و قشنگ خریدیم . بهم گفت باهاش برم برای خودش لباس رسمی بخره . رفتم و براش یه پیراهن مشکی مردونه و یه شلوار پارچه ای انتخاب کردم . خریدشون . برای خودم و کوک هم لباس گرفتم و برگشتیم عمارت . رفتم طبقه ی بالا و به رزا گفتم باهم بریم بیرون لباس بخریم .
رزا : چرا باید لباس بخریم ؟؟ لباس چی ؟ مجلسی ؟؟ اسپرت ؟؟
ا/ت : امم ... امشب داخل عمارت مهمونی داریم باید لباس مجلسی بخری . من خریدم از قبل . بیا آماده شود بریم .
رزا : هوفففف باشه .
( پنج دقیقه بعد )
آماده شد و با هم رفتیم بازار . لباس براش انتخاب کردم و خریدیم . برگشتیم عمارت .
کوک : دخترا ساعت ۶ پاییم باشید .
ا/ت : باش .
دست رزا رو کشیدم و بردمش بالا .
ا/ت : باید آمادت کنم عنتر خانمی .
رزا : بزکوهی .
ا/ت : بزکوهی خودتی شتر .
رزا : گاو .
ا/ت : میمون .
رزا : خر .
ا/ت : گوساله .
یونگی : باغ وحش راه انداختین اینجا ؟؟
رزا : داداشششششش .
رزا خودشو پرت کرد بغل یونگی .
یونگی : خفه شدم .... خفه شدمممم ... مردم ولم کن .
رزا از بغلش اومد بیرون . با دیدن چهره ی کبود یونگی به خاطر کمبود اکسیژن لبشو گزید و گفت : خدا مرگم بده برادرمو شهید دشت کربلا کردم .
یونگی : به ... برادر ... شهیدت ... یه لیوان ... آب ... بده .
بدو بدو رزا براش آب ریخت داخل لیوان ریخت تو حلقش .
ا/ت : حالت جا اومد ؟؟
یونگی : آبجیییی .
رزا : کثافت به من که اجیتم میگی حیوون به این بز که دختر عموته میگی آبجی ؟؟ عوققق .
یونگی ، ا/ت : حسودددد .
رزا : یونگی برو بیرون پایین میبینمت .
یونگی : اره واسه همین اومدم . بدوید آماده بشید .
ا/ت : دلت قرص .
یونگی : قرص نیست ... یادت نیست آخرین باری که گفتی دلت قرص چه گندی به بار آوردی ؟؟
ا/ت : تو هم هی بکوبونش تو سرم . گمشو بیرون .
یونگی : من رفتم ... بایییی .
ا/ت ، رزا : بری دیگه برنگردیییی .
یونگی : ایشالااااا .
ا/ت ، رزا : چش نخوری .
یونگی : ماشالااااا .
( دخترا آماده شدن و داشتن آرایششون رو کامل میکردن )
۵۳.۹k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.