فیک:"تو کی باشی"31
×حتی جنازشونم سالم نبودددد اون عوضی چطور تونسته همچین کاری بکنهههه
ا.ت درحالی که لبخند میزد به دخترهی بینوا نگاه میکرد کهچطور برای دوستاش که توسط ا.ت تیکه تیکه شدن زجه میزنه...
×چه خبره اینجا...
جونگ کوک: یا جد سادات! تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ یه لبخند مستطیلی تحویل جونگ کوک داد: نمیخواستم تنها بمونی!
ا.ت:اعععع سلام آقا خوشتیپه! چشم عموم هنوز دنبالته یونو!؟
تهیونگ: سلام عرض شد! ایشون لطف دارن
ا.ت:فتبارک الله احسن الخالقین...
جونگ کوک:*نگاه معنی دار*
ا.ت: باشه بابا! بیاین بریم تو باید این پیروزی و جشن بگیریم!
ا.ت با خوشحالی از جلو رفت و تهیونگ آب دهنشو قورت داد:
کار...کار ا...
جونگ کوک: آره خودش بود...تو از کجا میدونی؟
تهیونگ: تو اخبار دیدم...
جونگ کوک: که اینطور بیا بریم! کم پیش میاد ا.ت کسی رو مهمون کنه!
تهیونگ: دارم از گشنگی حلاک میشم... راستی! لباس بهت میاد
جونگ کوک:واقعا؟
تهیونگ: اوهوم!
.
.
.
از اون طرف یونگی از همه جا بیخبر با یه آب پرتغال که آخراش بودو صدای هورت کشیدنش با نی میومد
وارد اون دانشگاه نحس شد!
با دیدن دختری که وسط حیاط نشسته بود و زجه میزد سمت رفت:
هی یوآ...چی خبر شده؟ چرا گریه میکنی؟ یونی یونا کجان؟
یونا توی این موقعیت هم وقت شناسیش کار میکرد و خودشو تو بغل یونگی انداخت!:
یونگیاااا... مگه اخبارو ندیدی؟
یونگی گوشیشو از جیبش درآورد و خیلی فرز خبرارو چک کرد:
بازم رز سفید؟؟؟
بخاطر اینکه هر قتل با یه رز سفید که تنها سرنخ بود پایان میافت همه قاتل معروف رو به اسم "رزسفید" میشناختن!
یونا خودشو لوس کرد و سرشو به منظور تایید تکون داد
یونگی:لعنتی!
ا.ت ازون بالا داشت حیاطو دید میزد که چشمش به یونگی افتاد:
هعی! مین یونگی!
یونگی سرشو بالا گرفت
ا.ت: بیا بالا!...پسرهی احمق! رفته دختره رو بغل کرده که چی؟؟؟
جونگ کوک: حالا فشار نخور غذا از دهن میافته!
بعد دو دقیقه یونگی اومد بالا:
چرا انقدر شما ریلکسین؟
ا.ت: چیه؟ میخوای عین تو برم دختره رو تو آغوش بگیرم؟
جونگ کوک: سخت نگیر بیا بشین!
تهیونگ: آره آقای مین ! بیا غذا رو بزن بر بدن!
یونگی: اع تو هم اینجا؟
تهیونگ: اوم...قرار شد منم تو ماموریت شرکت کنم
یونگی:بیاین تو اتاق من...اینجا نمیشه راحت حرف زد...
تهیونگ: تو اینجا اتاق داری؟؟؟
.
.
.
계속
ا.ت درحالی که لبخند میزد به دخترهی بینوا نگاه میکرد کهچطور برای دوستاش که توسط ا.ت تیکه تیکه شدن زجه میزنه...
×چه خبره اینجا...
جونگ کوک: یا جد سادات! تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ یه لبخند مستطیلی تحویل جونگ کوک داد: نمیخواستم تنها بمونی!
ا.ت:اعععع سلام آقا خوشتیپه! چشم عموم هنوز دنبالته یونو!؟
تهیونگ: سلام عرض شد! ایشون لطف دارن
ا.ت:فتبارک الله احسن الخالقین...
جونگ کوک:*نگاه معنی دار*
ا.ت: باشه بابا! بیاین بریم تو باید این پیروزی و جشن بگیریم!
ا.ت با خوشحالی از جلو رفت و تهیونگ آب دهنشو قورت داد:
کار...کار ا...
جونگ کوک: آره خودش بود...تو از کجا میدونی؟
تهیونگ: تو اخبار دیدم...
جونگ کوک: که اینطور بیا بریم! کم پیش میاد ا.ت کسی رو مهمون کنه!
تهیونگ: دارم از گشنگی حلاک میشم... راستی! لباس بهت میاد
جونگ کوک:واقعا؟
تهیونگ: اوهوم!
.
.
.
از اون طرف یونگی از همه جا بیخبر با یه آب پرتغال که آخراش بودو صدای هورت کشیدنش با نی میومد
وارد اون دانشگاه نحس شد!
با دیدن دختری که وسط حیاط نشسته بود و زجه میزد سمت رفت:
هی یوآ...چی خبر شده؟ چرا گریه میکنی؟ یونی یونا کجان؟
یونا توی این موقعیت هم وقت شناسیش کار میکرد و خودشو تو بغل یونگی انداخت!:
یونگیاااا... مگه اخبارو ندیدی؟
یونگی گوشیشو از جیبش درآورد و خیلی فرز خبرارو چک کرد:
بازم رز سفید؟؟؟
بخاطر اینکه هر قتل با یه رز سفید که تنها سرنخ بود پایان میافت همه قاتل معروف رو به اسم "رزسفید" میشناختن!
یونا خودشو لوس کرد و سرشو به منظور تایید تکون داد
یونگی:لعنتی!
ا.ت ازون بالا داشت حیاطو دید میزد که چشمش به یونگی افتاد:
هعی! مین یونگی!
یونگی سرشو بالا گرفت
ا.ت: بیا بالا!...پسرهی احمق! رفته دختره رو بغل کرده که چی؟؟؟
جونگ کوک: حالا فشار نخور غذا از دهن میافته!
بعد دو دقیقه یونگی اومد بالا:
چرا انقدر شما ریلکسین؟
ا.ت: چیه؟ میخوای عین تو برم دختره رو تو آغوش بگیرم؟
جونگ کوک: سخت نگیر بیا بشین!
تهیونگ: آره آقای مین ! بیا غذا رو بزن بر بدن!
یونگی: اع تو هم اینجا؟
تهیونگ: اوم...قرار شد منم تو ماموریت شرکت کنم
یونگی:بیاین تو اتاق من...اینجا نمیشه راحت حرف زد...
تهیونگ: تو اینجا اتاق داری؟؟؟
.
.
.
계속
۶۰.۹k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.