فیک" لوسیفر"۲۳
جونگ کوک بعد اون حرکتی که آریل زد بدحوری تو فکر فرو رفت...
رو پشت بوم خونه با یه نوشیدنی نشسته بود و داشت اتفاقاتی که از وقتی اومده زمین تا الان رو مرور میکرد
که یهو...یاد گذشته های خیلی دور افتاد...
خیلی خیلی سال قبل
زمانی که فرشتهی محبوب خدا بود
زیبا ترین و بهترین اونا
از همه برتر
از همه مهربون تر
و از همه شاد تر
همه دوستش داشتن
یعنی...
عاشقش بودن!
لوسیفر میتونست دل همه رو بدست بیاره!
اما این وسط یکی براش خیلی خاص بود
عزرائیل که یکی از زیبا ترین فرشته ها
اون بهترین دوستش بود
همه میدونستن این دوتا جدا نشدنین..!
اون همهی توجه ها رو داشت
تا اینکه...
خدا تصمیم گرفت آدما رو بسازه
موجودات پست بی ارزشی که کلی عیب نقص داشتن
ولی با این حال... انگار جای لوسیفر رو گرفته بودن
حس اون بچه بزرگه رو داشت که وقتی بچهی بعدی به دنیا میاد...
حس ترد شدن میکنه..!
حس کم کم محو شدن
مرگ تدریجی=)
بیشتر ازینکه به خودش فکر کنه به دوستاش فکر میکرد
فرشته های بی نقص و برتری که حالا رسما بردگی یه سری آدم فانی و پوچو میکردن
اون میدونست که دوستاش لایق بیشتر از اینان!
حتی بهترین دوستش...
اون قرار بود به هیولای ترسناکی تبدیل بشه که همهی انسانارو میترسونه و مسئول گرفتن جونشونه!
این عادلانه نبود!
دیگه نه لبخند میزد
نه محبت میکرد
نه از کنج خلوطش بیرون میومد!
گذشت و گذشه تا اینکه روز موعود فرا رسید
همهی فرشته ها روی زمین جمع شدن...
برای این فرخوانده شده بودن
که به انسان سجده کنن!
لوسیفر زیر لب گفت:
مسخرس ! من این احمقا سجده کنم؟عمرا!
وقتی که همه سجده کردن
لوسیفر گوشهای ایستاد و با حقارت به انسانا نگاه کرد...
خدا هم اونو بخاطر نافرمانی بیرون کرد
بدون لحظهای درنگ...
توقع اینو نداشت..!
اونو از خونهی خودش بیرون کرده بودن!
لوسیفر...بهترین اونا بود!
ولی حالا بخاطر یسری موجود بی ارزش...
دیگه ارزشی نداشت..!
خیلی ساده ولش کردن
و انداختنش تو زباله دونی
میفهمی؟
میدونی کسی که یه روزی براش بهترین بودی بخاطر یکی که نو تره بندازت دور
یعنی چی؟
.
.
.
계속
رو پشت بوم خونه با یه نوشیدنی نشسته بود و داشت اتفاقاتی که از وقتی اومده زمین تا الان رو مرور میکرد
که یهو...یاد گذشته های خیلی دور افتاد...
خیلی خیلی سال قبل
زمانی که فرشتهی محبوب خدا بود
زیبا ترین و بهترین اونا
از همه برتر
از همه مهربون تر
و از همه شاد تر
همه دوستش داشتن
یعنی...
عاشقش بودن!
لوسیفر میتونست دل همه رو بدست بیاره!
اما این وسط یکی براش خیلی خاص بود
عزرائیل که یکی از زیبا ترین فرشته ها
اون بهترین دوستش بود
همه میدونستن این دوتا جدا نشدنین..!
اون همهی توجه ها رو داشت
تا اینکه...
خدا تصمیم گرفت آدما رو بسازه
موجودات پست بی ارزشی که کلی عیب نقص داشتن
ولی با این حال... انگار جای لوسیفر رو گرفته بودن
حس اون بچه بزرگه رو داشت که وقتی بچهی بعدی به دنیا میاد...
حس ترد شدن میکنه..!
حس کم کم محو شدن
مرگ تدریجی=)
بیشتر ازینکه به خودش فکر کنه به دوستاش فکر میکرد
فرشته های بی نقص و برتری که حالا رسما بردگی یه سری آدم فانی و پوچو میکردن
اون میدونست که دوستاش لایق بیشتر از اینان!
حتی بهترین دوستش...
اون قرار بود به هیولای ترسناکی تبدیل بشه که همهی انسانارو میترسونه و مسئول گرفتن جونشونه!
این عادلانه نبود!
دیگه نه لبخند میزد
نه محبت میکرد
نه از کنج خلوطش بیرون میومد!
گذشت و گذشه تا اینکه روز موعود فرا رسید
همهی فرشته ها روی زمین جمع شدن...
برای این فرخوانده شده بودن
که به انسان سجده کنن!
لوسیفر زیر لب گفت:
مسخرس ! من این احمقا سجده کنم؟عمرا!
وقتی که همه سجده کردن
لوسیفر گوشهای ایستاد و با حقارت به انسانا نگاه کرد...
خدا هم اونو بخاطر نافرمانی بیرون کرد
بدون لحظهای درنگ...
توقع اینو نداشت..!
اونو از خونهی خودش بیرون کرده بودن!
لوسیفر...بهترین اونا بود!
ولی حالا بخاطر یسری موجود بی ارزش...
دیگه ارزشی نداشت..!
خیلی ساده ولش کردن
و انداختنش تو زباله دونی
میفهمی؟
میدونی کسی که یه روزی براش بهترین بودی بخاطر یکی که نو تره بندازت دور
یعنی چی؟
.
.
.
계속
۷۱.۸k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.