مدتهاست که میان واژههایم چیزی گیر کرده مثل بغضی که نه
مدتهاست که میان واژههایم چیزی گیر کرده، مثل بغضی که نه فرو میرود و نه شکسته میشود. این روزها، حتی آفتاب هم انگار کمی سردتر بر پنجرهام میتابد، و سایهها، زودتر از همیشه روی دیوار میخزند.
نمیدانم چرا، اما حرفهایم طعم عصرهای پاییزی گرفتهاند، همان عصرهایی که هوا بوی خاک خیس میدهد و پرندهها کمی آرامتر پرواز میکنند. شاید چون بعضی احساسها را نه میتوان گفت و نه میتوان پنهان کرد فقط باید گذاشت تا مثل نسیمی نرم، میان دلها عبور کند و ردی بیصدا بر جا بگذارد.
هنوز همهی پنجرههای دلم به سمت تو باز است، اما بادهایی میوزند که من را وادار میکنند پردهها را آرامتر کنار بزنم. انگار جهان، بیآنکه چیزی بگوید، آهسته رنگهایش را تغییر میدهد.
و تو......تو همان تصویر روشنی هستی که حتی در تاریکترین قاب ذهنم، هنوز چشمهایم را آرام میکند.
نمیدانم چرا، اما حرفهایم طعم عصرهای پاییزی گرفتهاند، همان عصرهایی که هوا بوی خاک خیس میدهد و پرندهها کمی آرامتر پرواز میکنند. شاید چون بعضی احساسها را نه میتوان گفت و نه میتوان پنهان کرد فقط باید گذاشت تا مثل نسیمی نرم، میان دلها عبور کند و ردی بیصدا بر جا بگذارد.
هنوز همهی پنجرههای دلم به سمت تو باز است، اما بادهایی میوزند که من را وادار میکنند پردهها را آرامتر کنار بزنم. انگار جهان، بیآنکه چیزی بگوید، آهسته رنگهایش را تغییر میدهد.
و تو......تو همان تصویر روشنی هستی که حتی در تاریکترین قاب ذهنم، هنوز چشمهایم را آرام میکند.
- ۱۴.۰k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط