مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

هوای عصر بوی خاک خیس خورده میداد

هوای عصر، بوی خاک خیس خورده می‌داد،
اما هیچ عطری در دلش نبود.
باران آرام روی شیشه می‌لغزید،
مثل اشکی که حتی به گریه کردنش هم عادت ندارد.

دست‌هایم بی‌دلیل سرد شده بودند،
انگار از یاد برده باشند که گرما چه مزه‌ای دارد.
صدایی در دوردست،
آرام و نامفهوم،
مثل نامی که هرگز برای تو صدا نشد.

چراغی آن سوی خیابان چشمک می‌زد،
نه برای دعوت،
فقط برای اینکه خاموش نشود.
و من، میان نفس کشیدن و نکشیدن،
هیچ فرقی حس نمی‌کردم.
دیدگاه ها (۲)

هیچ‌گاه دستی برایم دراز نشد، جز آن‌که چیزی را از من بگیرد.هی...

مدت‌هاست که میان واژه‌هایم چیزی گیر کرده، مثل بغضی که نه فرو...

او در میان جمعیت ایستاده بود، تنها و دورافتاده،مثل یک جزیره‌...

"زندگی بدون انتخاب معنا ندارد."هر انتخاب ما، دانه‌ای‌ست که ب...

رمان: زخم عشقِ توپـارت اول🙇🏻‍♀️💓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط