هوای عصر بوی خاک خیس خورده میداد
هوای عصر، بوی خاک خیس خورده میداد،
اما هیچ عطری در دلش نبود.
باران آرام روی شیشه میلغزید،
مثل اشکی که حتی به گریه کردنش هم عادت ندارد.
دستهایم بیدلیل سرد شده بودند،
انگار از یاد برده باشند که گرما چه مزهای دارد.
صدایی در دوردست،
آرام و نامفهوم،
مثل نامی که هرگز برای تو صدا نشد.
چراغی آن سوی خیابان چشمک میزد،
نه برای دعوت،
فقط برای اینکه خاموش نشود.
و من، میان نفس کشیدن و نکشیدن،
هیچ فرقی حس نمیکردم.
اما هیچ عطری در دلش نبود.
باران آرام روی شیشه میلغزید،
مثل اشکی که حتی به گریه کردنش هم عادت ندارد.
دستهایم بیدلیل سرد شده بودند،
انگار از یاد برده باشند که گرما چه مزهای دارد.
صدایی در دوردست،
آرام و نامفهوم،
مثل نامی که هرگز برای تو صدا نشد.
چراغی آن سوی خیابان چشمک میزد،
نه برای دعوت،
فقط برای اینکه خاموش نشود.
و من، میان نفس کشیدن و نکشیدن،
هیچ فرقی حس نمیکردم.
- ۱۲.۶k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط