هیچگاه دستی برایم دراز نشد جز آنکه چیزی را از من بگیرد
هیچگاه دستی برایم دراز نشد، جز آنکه چیزی را از من بگیرد.
هیچگاه آغوشی نبود که بیدلیل، بیبهانه، فقط برای آرام کردنم باز شود.
تمام عمر، شبیه عابری بودهام که از کوچههای پرجمعیت جهان گذشت، بیآنکه کسی نگاهش کند.
دلم همیشه شبیه اتاقی خالی بوده که پنجرهاش رو به دیواری کور باز میشود، نه نوری، نه نسیمی، نه حتی صدایی که بگوید "تو مهمی"
تمامِ "دوستت دارم"هایی که شنیدم، دروغی بودند پیچیده در کاغذ رنگیِ نیاز دیگران.
هیچکس هرگز مرا برای خودم نخواست...
و این، تلخترین شکلِ تنهاییست،
آنکه بدانی حتی در قلب نزدیکترینهایت هم، جایی از آنِ خود نداری.
هیچگاه آغوشی نبود که بیدلیل، بیبهانه، فقط برای آرام کردنم باز شود.
تمام عمر، شبیه عابری بودهام که از کوچههای پرجمعیت جهان گذشت، بیآنکه کسی نگاهش کند.
دلم همیشه شبیه اتاقی خالی بوده که پنجرهاش رو به دیواری کور باز میشود، نه نوری، نه نسیمی، نه حتی صدایی که بگوید "تو مهمی"
تمامِ "دوستت دارم"هایی که شنیدم، دروغی بودند پیچیده در کاغذ رنگیِ نیاز دیگران.
هیچکس هرگز مرا برای خودم نخواست...
و این، تلخترین شکلِ تنهاییست،
آنکه بدانی حتی در قلب نزدیکترینهایت هم، جایی از آنِ خود نداری.
- ۱۲.۹k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط