پارت

#پارت248



کل اتاق پر بود از لباس ، انواع لباس رو تخت رو زمین ریخته شده بود و صاحبش معلوم نبود کیه .

این شقایق با اونی که میشناختم فرق داره... واقعا فرق داره !! این اون نیست مطمئن این اون شقایقی نیست که باهاش ازدواج کردم ...

لباساشو رو تخت کنار زدم دراز کشید رو تخت ساعدمو رو چشمام گذاشتم انقدر فکرم در گیر بود که نفهمیدم کی چشمام رو هم رفت و به خواب فرو رفتم...


با صدای زنگ تلفن چشمامو باز کردم دستی به صورتم کشیدم خوابالو از تخت پایین اومدم راه افتادم به سمت پذیرایی گوشی رو برداشتم با صدای که بر اثر خواب گرفته بود گفتم :

الو

چند دقیقه سکوت بود و بعد صدای یه زن پیچید تو گوشی :

سلام ببخشید شما همسر شقایق جان هستید ؟!

سرد گفتم : بله !

دختره : خب شقایق دیشب وسط مهمونی حالش بد شد و الان بیمارستانه

بیخیال گفتم: کدوم بیمارستان ؟!

بعد از گرفتن ادرس گوشی روقطع کردم و راه افتادم سمت اتاق خواب ، نگاهی به تخت انداختم بدجور خوابم میومد برای همین تصمیم گرفتم

یه چرت کوچولو بزنم، خودمو پرت کردم رو تخت و به سه نرسیده خوابم برد
دیدگاه ها (۱)

#پارت249پوکر به شقایق نگاه کردم که سرشو پایین انداخت و گفت:ب...

#پارت250وقتی من بی توجهی تو رو دیدم تصمیم گرفتم که منم یهت ب...

#پارت247عصبی ولرد خونه شدم هیچ کس نبود یک راست راه اتاقمو پی...

#پارت246اونم در حال بررسی من بود با اخم گفتم: منو فراموش کن ...

part:1 mirror of moira

#شب_خاص Part 24محافظت کنم...و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط