رویای عشق پارت ۶
رویای عشق پارت ۶
هیونجین: میتونی بهم بگی که
بینا : نمیتونم
هیونجین: میتونی بینا جان بهم بگو من کمکت میکنم
بینا سکوت رو در اختیار گرفته بود و هیونجین از رو مبل اش بلند شد و کنار بینا نشست و گفت
هیونجین: بینا جان خواهش میکنم اگه کسی اذیتت میکنه بهم بگو
بینا : جا یونگ ....
هیونجین: بینا جان زود باش بگو دیگه جا یونگ کی اذیتت میکنه درسته
بینا : آره......
هیونجین: چرا به ما نگفتی
بینا : میترسم ....
هیونجین: چرا تهدیدت میکنه آره یا چیزه بدتری نکنه
دختره بغض تو گلوش به آرامی نمیگذشت و کم کم اشک هایش سرازیر شدن
بینا : همش بزور ...... ب*وسم میکنه ...... یا کثیفی رو میریزه دخترایه دیگه رو ... میفرسته تا لباسامو ازم بگیره .....
قطره قطره اشک هایش درست مثل بارانی رو زمین میچکید هیونجین دست اش رو رویه شانه بینا گذاشت و به خودش نزدیک اش کرد و سر اش را رو شانه هیونجین گذاشت و بدونه حرف دیگس گریه میکرد
هیونجین: اون ع*وضی نمیتونه دیگه بهت آسیبی برسونه گریه نکن دیگه
بینا : میترسیدم هیچ کسی رو .... نداشتم...
بینا سکوت کرد و به گریه هایش ادامه میداد هیونجین با آرامی و آن صدایه آرام بخش خودش صدا برد
هیونجین: سکوت نکن بگو هرچی که اذیتت میکنه
بینا : خیلی ..... تنها بودم ..... حتی تا حدی که وقتی مریضم کسی نیست تا .... یه دمنوش برام بیاره.......
هیونجین: خیله خوب دیگه بسه گریه نکن
____________________
نیم ساعتی گذاشته بود هیونجین به خواب رفتنه بینا نگاه میکرد همش میگفت
//اگه تکون بخورم حتما بیدار میشه پس باید آروم بگیرم اما این دختر خیلی اذیت شده باید بیشتر بهش توجه کنیم باید به مادرم بگم //
بینا را به آرام رو مبل گذاشت و بالشتی رو زیره سر اش گذاشت ...
و موها اش رو از رو صورت اش کنار زد و از اتاق خارج شد ،
هیونجین به ساعت اش نگاهی انداخت ۸ : ۳۰ دقیق رو نشون میداد تماسی به گوشی اش نمایان شد
هیونجین: جانم مادر
م/هیونی : پسرم تو و بینا کجایین شام حاضره
هیونجین: راستش بینا خوابیده و نمیتونم بیدارش کنم منم شما بخورین ما دیر تر میایم
م/هیونی: باشه پسرم..
بعد از اتمام تماس هیونجین نگاه اش رو سمت بینا دوخت به آرامی خواب بود هیونجین از رو صندلی بلند شد و سمت بینا قدم برداشت جلوش خم شد و با خودش گفت
// کوچولو خیلی آروم خوابی از صبح تا الان خوابی چرا بیدار نمیشی ها نکنه مریض شدی //
دست اش را رویه پیشانی اش گذاشت
//نه خدا رو شکر خروپف هم میکنه //
خندی کرد و بلند شد سمت صندلی اش رفت
کلافه رو اش نشست ....
دیگه هر روز دو پارت میزارم ببخشید که دیر شد
هیونجین: میتونی بهم بگی که
بینا : نمیتونم
هیونجین: میتونی بینا جان بهم بگو من کمکت میکنم
بینا سکوت رو در اختیار گرفته بود و هیونجین از رو مبل اش بلند شد و کنار بینا نشست و گفت
هیونجین: بینا جان خواهش میکنم اگه کسی اذیتت میکنه بهم بگو
بینا : جا یونگ ....
هیونجین: بینا جان زود باش بگو دیگه جا یونگ کی اذیتت میکنه درسته
بینا : آره......
هیونجین: چرا به ما نگفتی
بینا : میترسم ....
هیونجین: چرا تهدیدت میکنه آره یا چیزه بدتری نکنه
دختره بغض تو گلوش به آرامی نمیگذشت و کم کم اشک هایش سرازیر شدن
بینا : همش بزور ...... ب*وسم میکنه ...... یا کثیفی رو میریزه دخترایه دیگه رو ... میفرسته تا لباسامو ازم بگیره .....
قطره قطره اشک هایش درست مثل بارانی رو زمین میچکید هیونجین دست اش رو رویه شانه بینا گذاشت و به خودش نزدیک اش کرد و سر اش را رو شانه هیونجین گذاشت و بدونه حرف دیگس گریه میکرد
هیونجین: اون ع*وضی نمیتونه دیگه بهت آسیبی برسونه گریه نکن دیگه
بینا : میترسیدم هیچ کسی رو .... نداشتم...
بینا سکوت کرد و به گریه هایش ادامه میداد هیونجین با آرامی و آن صدایه آرام بخش خودش صدا برد
هیونجین: سکوت نکن بگو هرچی که اذیتت میکنه
بینا : خیلی ..... تنها بودم ..... حتی تا حدی که وقتی مریضم کسی نیست تا .... یه دمنوش برام بیاره.......
هیونجین: خیله خوب دیگه بسه گریه نکن
____________________
نیم ساعتی گذاشته بود هیونجین به خواب رفتنه بینا نگاه میکرد همش میگفت
//اگه تکون بخورم حتما بیدار میشه پس باید آروم بگیرم اما این دختر خیلی اذیت شده باید بیشتر بهش توجه کنیم باید به مادرم بگم //
بینا را به آرام رو مبل گذاشت و بالشتی رو زیره سر اش گذاشت ...
و موها اش رو از رو صورت اش کنار زد و از اتاق خارج شد ،
هیونجین به ساعت اش نگاهی انداخت ۸ : ۳۰ دقیق رو نشون میداد تماسی به گوشی اش نمایان شد
هیونجین: جانم مادر
م/هیونی : پسرم تو و بینا کجایین شام حاضره
هیونجین: راستش بینا خوابیده و نمیتونم بیدارش کنم منم شما بخورین ما دیر تر میایم
م/هیونی: باشه پسرم..
بعد از اتمام تماس هیونجین نگاه اش رو سمت بینا دوخت به آرامی خواب بود هیونجین از رو صندلی بلند شد و سمت بینا قدم برداشت جلوش خم شد و با خودش گفت
// کوچولو خیلی آروم خوابی از صبح تا الان خوابی چرا بیدار نمیشی ها نکنه مریض شدی //
دست اش را رویه پیشانی اش گذاشت
//نه خدا رو شکر خروپف هم میکنه //
خندی کرد و بلند شد سمت صندلی اش رفت
کلافه رو اش نشست ....
دیگه هر روز دو پارت میزارم ببخشید که دیر شد
۹۳۰
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.