رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۸۳
چرا این نگاه آبی انقدر خاص و جذاب بود؟!..چرا انقدرقلبم میلرزه؟!..چرا این نگاه بدنمو میلرزونه قلبمو میسوزونه؟!..خدایا مگه میشه با ی نگاه آدم انقدر قلبش بلرزه؟!..دستش دورکمرم داشت محکمو محکم تر میشد کمرم درد گرفته بود اخم روی پیشونیم اومده بودسرشو کنارگوشم احساس کردم باز نفسش تمام بدنمو بی حس میکرد چشمامو بستم ک صدای ک بزور داشت از عصبانیت میشدشو شنیدم..
-خوشت میاد بهت نگاه کنن آره؟!خوشت میاد پسرای ک بهت نگاه میکنن برات نقشه بکشن آره؟!ولی من احمق خوشم نمیاد صدای افرادی رو بشنوم ک دارن زیبایتو ب رخ هم میکشن!!..من احمق خوشم نمیاد فهمیدی!!..
تمام بدنم لرزید..چشمام از تعجب گردشده بود..قلبم دیوونه وار داشت میتپید..چشمامو بستم وآروم و زمزمه وار ک متمعنم نشنیده بود گفتم:
-منم خوشم نمیاد نگاشون ب چشمای آبیت باشه..
نمیدونم چرا این حرفو زدم ولی این حرفم از روی عقلم نبود از روی احساساتم بود از روی قلبی ک داره میلرزه واسه نگاش بود.
صدای آروم شدشو شنیدم ک گفت:
-میشه بری؟..قول میدم خودمم بیام...
لبخند کوچیکی روی لبم اومد...سرشوازگوشم جداکردوآروم دستشو از کمرم ک حلقه کرد بود برداشت و با چشمای آبیش ب سمت ساحل اشاره کرد با پرویی گفتم:بالاخره ک شنا میکنم.
فک کردم اخم میکنه ولی لبخندجذابی زدوگفت:
-ایشالا باهم توی ویلاتون حالا سریع تر برو..
روی ماسه های ساحل نشسته بود و داشتم آهنگ گوش میدادم با هدفسوریم..نور رفته بود توی ویلا آدین هم خواست بره باهاش ک بابا بهش گفت باهم برن خرید..خلاصه اینجور ک معلومه نورما از آقاشون قهر کرده مامان هم باهاش رفته تا آرومش کنه هه ولی خوب میدونم نور حالش خوبه چون اصلا اخلاقی عصبانی شدن رو نداره و متمعنم باچند از حرفای آدین همه چی حل میشع...با احساس گرفته شدن ی طرف هندسوریم سرمو ب سمتش برگردوندم...آفرین ب این میگن پسر خوب تیشرتشو پوشیده بود وحوله کوچیکی رودورگردنش انداخته بود..دستشو ب سمتم دراز کرد ک وقتی نگاه تعجب بارم رو روی دستش دید گفت:قدم بزنیم؟..
سرمو تکون دادم وروی دستشو زدم و بلند شدم دلم میخواست دست بزرگشو توی دستم بگیرم ولی طاقت لرزش قلبمو نداشتم باهم داشتیم قدم میزدیم ک گفت:
-راستی تو چطور تونستی منو دیشب آرایش کنی؟!..
خنده کردم و گفتم:ب راحتی
-جدی میگم چطوری تونستی من خوابم آنچنان هم سبک نیست ک چیزی حس نکن...
بهش نگاه کردم و گفتم:توی آبت قرص خواب حل کردم...
-چے؟
باز خنده ای کردم و گفتم:ب همین سادگی و برزندگی ولی لطفا ب اون رفیقت ارسام بگو کمتر فک بزنه نفس کم اورده بودم تو کمد..
با دیدن نگاه تعجب بار آبیش خنده ی بلندی کردم..
پارت۸۳
چرا این نگاه آبی انقدر خاص و جذاب بود؟!..چرا انقدرقلبم میلرزه؟!..چرا این نگاه بدنمو میلرزونه قلبمو میسوزونه؟!..خدایا مگه میشه با ی نگاه آدم انقدر قلبش بلرزه؟!..دستش دورکمرم داشت محکمو محکم تر میشد کمرم درد گرفته بود اخم روی پیشونیم اومده بودسرشو کنارگوشم احساس کردم باز نفسش تمام بدنمو بی حس میکرد چشمامو بستم ک صدای ک بزور داشت از عصبانیت میشدشو شنیدم..
-خوشت میاد بهت نگاه کنن آره؟!خوشت میاد پسرای ک بهت نگاه میکنن برات نقشه بکشن آره؟!ولی من احمق خوشم نمیاد صدای افرادی رو بشنوم ک دارن زیبایتو ب رخ هم میکشن!!..من احمق خوشم نمیاد فهمیدی!!..
تمام بدنم لرزید..چشمام از تعجب گردشده بود..قلبم دیوونه وار داشت میتپید..چشمامو بستم وآروم و زمزمه وار ک متمعنم نشنیده بود گفتم:
-منم خوشم نمیاد نگاشون ب چشمای آبیت باشه..
نمیدونم چرا این حرفو زدم ولی این حرفم از روی عقلم نبود از روی احساساتم بود از روی قلبی ک داره میلرزه واسه نگاش بود.
صدای آروم شدشو شنیدم ک گفت:
-میشه بری؟..قول میدم خودمم بیام...
لبخند کوچیکی روی لبم اومد...سرشوازگوشم جداکردوآروم دستشو از کمرم ک حلقه کرد بود برداشت و با چشمای آبیش ب سمت ساحل اشاره کرد با پرویی گفتم:بالاخره ک شنا میکنم.
فک کردم اخم میکنه ولی لبخندجذابی زدوگفت:
-ایشالا باهم توی ویلاتون حالا سریع تر برو..
روی ماسه های ساحل نشسته بود و داشتم آهنگ گوش میدادم با هدفسوریم..نور رفته بود توی ویلا آدین هم خواست بره باهاش ک بابا بهش گفت باهم برن خرید..خلاصه اینجور ک معلومه نورما از آقاشون قهر کرده مامان هم باهاش رفته تا آرومش کنه هه ولی خوب میدونم نور حالش خوبه چون اصلا اخلاقی عصبانی شدن رو نداره و متمعنم باچند از حرفای آدین همه چی حل میشع...با احساس گرفته شدن ی طرف هندسوریم سرمو ب سمتش برگردوندم...آفرین ب این میگن پسر خوب تیشرتشو پوشیده بود وحوله کوچیکی رودورگردنش انداخته بود..دستشو ب سمتم دراز کرد ک وقتی نگاه تعجب بارم رو روی دستش دید گفت:قدم بزنیم؟..
سرمو تکون دادم وروی دستشو زدم و بلند شدم دلم میخواست دست بزرگشو توی دستم بگیرم ولی طاقت لرزش قلبمو نداشتم باهم داشتیم قدم میزدیم ک گفت:
-راستی تو چطور تونستی منو دیشب آرایش کنی؟!..
خنده کردم و گفتم:ب راحتی
-جدی میگم چطوری تونستی من خوابم آنچنان هم سبک نیست ک چیزی حس نکن...
بهش نگاه کردم و گفتم:توی آبت قرص خواب حل کردم...
-چے؟
باز خنده ای کردم و گفتم:ب همین سادگی و برزندگی ولی لطفا ب اون رفیقت ارسام بگو کمتر فک بزنه نفس کم اورده بودم تو کمد..
با دیدن نگاه تعجب بار آبیش خنده ی بلندی کردم..
۱۲.۴k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.