*my mafia friend*PT35
تهیونگ توی بالکن نشسته بودو همینطور که داشت سیگار میکشیدو به ستاره ها نگاه میکرد به جونگکوک فکر میکرد..به چشماش که پر از احساسات بود...لبخندی که همیشه روی لبش بود...
اه...اون پسر همه چیش عالی بود...نمیشد که توصیف کنن چقدر خوب بود....نا خداگاه لبخندی روی لبش ظاهر شد که یاد دفترچه ی خاطرات کوک افتاد...فیاتر سیکارشو توی جا سیکاری انداختو بلند شدو رفت توی انباری...همینطوری به قفسه ی کتابا نگاه میکردو دنبال دفتر میگشت
^ایناهاش
درفتو باز کرد...میخواست ورق بزنه که نوشته ی ریزو کوچیکی کنار دفتر توجهش رو جلب کرد...
(تموم این نوشته هارو وقتی نوشتم که با دیدنت قلبم شروع کرد به تند تند زدنو دستام یخ کردن)
لبخندی زدو زیر لب گفت
^به خاطر من کل بدنت یخ میکرد نه فقط دستات
دفترو ورق زدو از همه ی یزایی که خونده بود گذشت...
{11دسامبر2016}
امروز با بچه های باند به یه مهمونی بزرگ که همه توش مافیا هستن دعوت شدیم...هرچند که توی این یکماه با تهیونگ خیلی صمیمی شدم...البته گاهی اوقات که میبینمش دلم یریزه گاهی ذوق مکنمو پروانه ها توی قلبم پرواز میکنن گاهی هم هیچ حسی ندارم
ساعت شیش بود...خواستم بلند بشم که برم کم کم اماده بشم که مبایلم زنگ خورد...تهیونگ بود...دوباره دستام یخ کرد و انگار اب سرد ریختن روم...بهم زنگ زده بود که بگه ساعت هفت میاد دنبالم تا باهم بریم...لبخندی روی لبم ظاهر شد...یه دوش چنددقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون موهامو خشک کردمو...لباسم رو عوض کردم...
همینطوری که داشت متنو میخوند گفت
^میمردی اینقدر جزییات ننویسی:/
به خوندن ادامه داد
تغیربا ساعت هفت بود که صدای زنگ در اومد از اتاقم اومدم بیرون که دیدم تهیونگ دم دره و داره با خواهرم حرف میزده...لبخندی زدمو رفتم پیششون...جینهو گفت
(خوشبگذره مافیا کوچولو)
گفتم
(کاش توهم میومدی...اخه توهم که مافیایی)
گفت
(نمیتونم...دفعه بعدی ولی میام)
(خدافظ)
ازش خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم که گفت
^خوشتیپ شدی:)
-ممون هیونگ
^چرا دروغ بگم تو همه جوره جذابی
این حرفو که زد تموم بدنم یخ کرد دوباره...
با خودش گفت
^کاش برمیگشتیم به اون دوران
به خوندن ادامه داد
توی راه خیلی باهم حرفی نزدیم وقتی رسیدیم و وارد مهمونی شدیم همینطوری داشتیم دنبال اعضای باند میگشتیم...که دیدم جین هیونگ داره برامون دست تکون میده رفتیم سمتشونو نشستیم پیششون
میخواست بقیشو بخونه که با صدای سوجین به خودش اومد
سوجین:تهیونگگگ؟؟؟خونه ایی؟؟
^عا سوجینا...من خونم اره
سریع از انباری اومد بیرونو رفت پایین پیش سوجین
سوجین:میدونم بهم نمیگی ولی کجا بودی؟؟
^چرا اتفاقا میخوام بهت بگم...خب...چون گفتی رابطمون مثل دوتا دوسته دارم بهت میگم...
سوجین:بگو...
^جونگکوک رو یادته؟؟
سوجین:اره
^خب ببین منو اون عاشق همیم و کام اوت کردیم
سوجین:هییییینننن تهیونگااااا...خیلی برات خوشحالمممم وایییی چرا زودتر نگفتییی
^(خنده)
اه...اون پسر همه چیش عالی بود...نمیشد که توصیف کنن چقدر خوب بود....نا خداگاه لبخندی روی لبش ظاهر شد که یاد دفترچه ی خاطرات کوک افتاد...فیاتر سیکارشو توی جا سیکاری انداختو بلند شدو رفت توی انباری...همینطوری به قفسه ی کتابا نگاه میکردو دنبال دفتر میگشت
^ایناهاش
درفتو باز کرد...میخواست ورق بزنه که نوشته ی ریزو کوچیکی کنار دفتر توجهش رو جلب کرد...
(تموم این نوشته هارو وقتی نوشتم که با دیدنت قلبم شروع کرد به تند تند زدنو دستام یخ کردن)
لبخندی زدو زیر لب گفت
^به خاطر من کل بدنت یخ میکرد نه فقط دستات
دفترو ورق زدو از همه ی یزایی که خونده بود گذشت...
{11دسامبر2016}
امروز با بچه های باند به یه مهمونی بزرگ که همه توش مافیا هستن دعوت شدیم...هرچند که توی این یکماه با تهیونگ خیلی صمیمی شدم...البته گاهی اوقات که میبینمش دلم یریزه گاهی ذوق مکنمو پروانه ها توی قلبم پرواز میکنن گاهی هم هیچ حسی ندارم
ساعت شیش بود...خواستم بلند بشم که برم کم کم اماده بشم که مبایلم زنگ خورد...تهیونگ بود...دوباره دستام یخ کرد و انگار اب سرد ریختن روم...بهم زنگ زده بود که بگه ساعت هفت میاد دنبالم تا باهم بریم...لبخندی روی لبم ظاهر شد...یه دوش چنددقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون موهامو خشک کردمو...لباسم رو عوض کردم...
همینطوری که داشت متنو میخوند گفت
^میمردی اینقدر جزییات ننویسی:/
به خوندن ادامه داد
تغیربا ساعت هفت بود که صدای زنگ در اومد از اتاقم اومدم بیرون که دیدم تهیونگ دم دره و داره با خواهرم حرف میزده...لبخندی زدمو رفتم پیششون...جینهو گفت
(خوشبگذره مافیا کوچولو)
گفتم
(کاش توهم میومدی...اخه توهم که مافیایی)
گفت
(نمیتونم...دفعه بعدی ولی میام)
(خدافظ)
ازش خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم که گفت
^خوشتیپ شدی:)
-ممون هیونگ
^چرا دروغ بگم تو همه جوره جذابی
این حرفو که زد تموم بدنم یخ کرد دوباره...
با خودش گفت
^کاش برمیگشتیم به اون دوران
به خوندن ادامه داد
توی راه خیلی باهم حرفی نزدیم وقتی رسیدیم و وارد مهمونی شدیم همینطوری داشتیم دنبال اعضای باند میگشتیم...که دیدم جین هیونگ داره برامون دست تکون میده رفتیم سمتشونو نشستیم پیششون
میخواست بقیشو بخونه که با صدای سوجین به خودش اومد
سوجین:تهیونگگگ؟؟؟خونه ایی؟؟
^عا سوجینا...من خونم اره
سریع از انباری اومد بیرونو رفت پایین پیش سوجین
سوجین:میدونم بهم نمیگی ولی کجا بودی؟؟
^چرا اتفاقا میخوام بهت بگم...خب...چون گفتی رابطمون مثل دوتا دوسته دارم بهت میگم...
سوجین:بگو...
^جونگکوک رو یادته؟؟
سوجین:اره
^خب ببین منو اون عاشق همیم و کام اوت کردیم
سوجین:هییییینننن تهیونگااااا...خیلی برات خوشحالمممم وایییی چرا زودتر نگفتییی
^(خنده)
۸.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.