*my mafia friend*PT34
نشست روی تخت و گفت
هیون:بقیش با خودت...
نشستم روی زمین و شروع کردم به نقش بازی کردن...که صدای تهیونگ رو از توی ایرپادی که بهم داده بودن شنیدم
^ما اومدیم تو.شروع کن
لبندی زدمو دستمو بردم تا زیپ شلوارشو باز کنم...
هیون:چرا اینقدر لفتش میدی؟؟
یدونه مشت خوابودنم توی دیکش که از درد توی خودش جمع شد...(زیپ رو باز نکرد)
هیون:ایییییی...دختره ی هرزه چیکار میکنیییییی(عربده)
+نباید اینقدر ساده باشی
بلند شد که بیاد سمتم که در اتاق باز شدو جین و نامجون اومدن تو...
+چی فک کردی...ها؟میزاریم به دخخترمون دست بزنی؟؟؟مرتیکه؟
%بگیرش(سویییشرت رو به سمتش انداخت)
+ممنون
یه چندتا مشت حوالش کردیمو دستاشو از پشت بستیم..
%کوک کجاست؟؟
هیون:به این راحتیا بهتون نمیگم
+نکنه یه مشت دیگه میخوای؟؟؟
-اگه بخواطر من مخوای نعمت پدرشدنو ازش بگیری نکن چون خودم قراره بزنم ناقصش کنم
+کووکککک...
-با تشکر از اعضای باندم...
کوک اومد سمت هیونو افتاد روشو شروع کرد زدنش
-یاااششش مرتیکه ی دیوونه فک کردی که میتونی اینجوری مارو از هم دورکنی
خلاصه اگه نامجون و یونگی نگرفته بودنش کلی زده بودش...از عمارت رفتیم بیرون که کوک گفت
-واقعا ممنونم...و از همه بیشتر از تو ممنونم سولار...تو خیلی شجاعت به خرج دادی...کاری که تاحالا حتی تو عمرتم انجامش ندادی.
+سخت بود ولی بازم نجاتت دادیم...البته باعث شد بفهمم که اونایی که توی بار کارمیکنن چه حسی دارن(خنده)
بدون مکس تهیونگ و بغل کردو گفت
-ممنونم...هیونگ
%اوهو...از کی تاحلا اینقدر صمیمی شدین؟؟؟
-(خنده)
^حالا که دور هم جمعیم میخوام یه چیزی رو گم
-منو تهیونگ هیونگ دارم به طور رسمی کام اوت میکنیم
&یه لحظه...یعنی شما دوتا همو دوست دارین؟؟
-تو که از همه چی خبر داریییی
#چوکایههههه
هممون دست زدیم...و بعد چندمین همه ی اعضی باندو بغل کرد...
-بیا توعم حسودیت نشه
+یااااا
منم رو بغل کردو..طبق معمول هممون رفتیم سوار ماشینامون شدیم جیمین تهیونگو رسوند خونشو بعدشم مارو رسوند
+-ممنون:)
#سولار شی...امشب ترکوندی
+خواهش میکنم
-شب بخیر هیونگ
#همینطور
وارد خونه شدیمو روی تاب کنار خونه نشستیم
-این مکاپو لباش رو کی انتخواب کرده
+جین هیونگت:)
-عااا اون واقعا تو همه چی استعداد داره
+یچی...چجوری گرفتنت؟؟؟
-دیشب زنگ زدن و تهدید کردن که انبارو میدزدیم...
+انبارو که نمیتونن بدزدن ولی وکی
-منظورم جنساعه...منم رفتم و همینطوری که داشتم بهث میکردم یه سرنگ بهم تزریق کردن که بدون هیچ مکسی از هوش رفتم وقتی چشمام رو باز کردم توی زیر زمین خونش به یه ستون بسته شده بودم...و دقیقا یه روز کامل اونجا بسته شده بودم که به لطف شماها ازاد شدم
+الان خوبی؟جاییت که درد نمیکنه...
-نه...خوبه خوبم
خمیازه ای کشیدمو گفتم
+بهتره بریم بخوابیم:)
-اهوم...وایسا محلول ارایش پاک کن داری؟
+اهوم گرفتن برام(خجالت)
-اوکی
هردو مون رفتیم توی خونه و رفتیم سمت اتاقامون لباسامو عوض کردمو پیژآمم رو پوشیدم.و بعدش شروع کردم به پاک کردن ارایشام
+آیشششش.چرا پاک نمیشنننن
-چیزی شده؟؟
+خیلی سخته پاک کردنشون مخضوضا چشمام
-خب برای چشمات پد رو بزار روشیون و بعد از چند دقیقه برداد
+اوکی
به پاک کردنشون ادامه دادم وقتی تموم شد صورتم رو شستمو مسواک زدمو رفتم تو اتاق کوکو گفتم
+شبت بخیر...
-همینطور
+وایسا...داروهات رو نخوردی
-(سرفه)آوکیم
+نچ
رفتم توی اشپزخونه و دارو هاشو برداشتمو رفتم پیششو بهش دادم
+بچه بازی درنیار باید بخوریشون
-اهوم
دارو هاشو خوردو گفت
-دیگه برو بخواب
+اهوم:)
رفتم توی اتاقمو روی تختم راز کشیدم...کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد
.
.
.
بیاین اینم یه اتفاق خوب...این پارت یکم همه چی قاطی پاتیه اکللی میشین ذوق میکنین همه ی اینا:)
تا اتفاق خوب بعدی به درود:)
هیون:بقیش با خودت...
نشستم روی زمین و شروع کردم به نقش بازی کردن...که صدای تهیونگ رو از توی ایرپادی که بهم داده بودن شنیدم
^ما اومدیم تو.شروع کن
لبندی زدمو دستمو بردم تا زیپ شلوارشو باز کنم...
هیون:چرا اینقدر لفتش میدی؟؟
یدونه مشت خوابودنم توی دیکش که از درد توی خودش جمع شد...(زیپ رو باز نکرد)
هیون:ایییییی...دختره ی هرزه چیکار میکنیییییی(عربده)
+نباید اینقدر ساده باشی
بلند شد که بیاد سمتم که در اتاق باز شدو جین و نامجون اومدن تو...
+چی فک کردی...ها؟میزاریم به دخخترمون دست بزنی؟؟؟مرتیکه؟
%بگیرش(سویییشرت رو به سمتش انداخت)
+ممنون
یه چندتا مشت حوالش کردیمو دستاشو از پشت بستیم..
%کوک کجاست؟؟
هیون:به این راحتیا بهتون نمیگم
+نکنه یه مشت دیگه میخوای؟؟؟
-اگه بخواطر من مخوای نعمت پدرشدنو ازش بگیری نکن چون خودم قراره بزنم ناقصش کنم
+کووکککک...
-با تشکر از اعضای باندم...
کوک اومد سمت هیونو افتاد روشو شروع کرد زدنش
-یاااششش مرتیکه ی دیوونه فک کردی که میتونی اینجوری مارو از هم دورکنی
خلاصه اگه نامجون و یونگی نگرفته بودنش کلی زده بودش...از عمارت رفتیم بیرون که کوک گفت
-واقعا ممنونم...و از همه بیشتر از تو ممنونم سولار...تو خیلی شجاعت به خرج دادی...کاری که تاحالا حتی تو عمرتم انجامش ندادی.
+سخت بود ولی بازم نجاتت دادیم...البته باعث شد بفهمم که اونایی که توی بار کارمیکنن چه حسی دارن(خنده)
بدون مکس تهیونگ و بغل کردو گفت
-ممنونم...هیونگ
%اوهو...از کی تاحلا اینقدر صمیمی شدین؟؟؟
-(خنده)
^حالا که دور هم جمعیم میخوام یه چیزی رو گم
-منو تهیونگ هیونگ دارم به طور رسمی کام اوت میکنیم
&یه لحظه...یعنی شما دوتا همو دوست دارین؟؟
-تو که از همه چی خبر داریییی
#چوکایههههه
هممون دست زدیم...و بعد چندمین همه ی اعضی باندو بغل کرد...
-بیا توعم حسودیت نشه
+یااااا
منم رو بغل کردو..طبق معمول هممون رفتیم سوار ماشینامون شدیم جیمین تهیونگو رسوند خونشو بعدشم مارو رسوند
+-ممنون:)
#سولار شی...امشب ترکوندی
+خواهش میکنم
-شب بخیر هیونگ
#همینطور
وارد خونه شدیمو روی تاب کنار خونه نشستیم
-این مکاپو لباش رو کی انتخواب کرده
+جین هیونگت:)
-عااا اون واقعا تو همه چی استعداد داره
+یچی...چجوری گرفتنت؟؟؟
-دیشب زنگ زدن و تهدید کردن که انبارو میدزدیم...
+انبارو که نمیتونن بدزدن ولی وکی
-منظورم جنساعه...منم رفتم و همینطوری که داشتم بهث میکردم یه سرنگ بهم تزریق کردن که بدون هیچ مکسی از هوش رفتم وقتی چشمام رو باز کردم توی زیر زمین خونش به یه ستون بسته شده بودم...و دقیقا یه روز کامل اونجا بسته شده بودم که به لطف شماها ازاد شدم
+الان خوبی؟جاییت که درد نمیکنه...
-نه...خوبه خوبم
خمیازه ای کشیدمو گفتم
+بهتره بریم بخوابیم:)
-اهوم...وایسا محلول ارایش پاک کن داری؟
+اهوم گرفتن برام(خجالت)
-اوکی
هردو مون رفتیم توی خونه و رفتیم سمت اتاقامون لباسامو عوض کردمو پیژآمم رو پوشیدم.و بعدش شروع کردم به پاک کردن ارایشام
+آیشششش.چرا پاک نمیشنننن
-چیزی شده؟؟
+خیلی سخته پاک کردنشون مخضوضا چشمام
-خب برای چشمات پد رو بزار روشیون و بعد از چند دقیقه برداد
+اوکی
به پاک کردنشون ادامه دادم وقتی تموم شد صورتم رو شستمو مسواک زدمو رفتم تو اتاق کوکو گفتم
+شبت بخیر...
-همینطور
+وایسا...داروهات رو نخوردی
-(سرفه)آوکیم
+نچ
رفتم توی اشپزخونه و دارو هاشو برداشتمو رفتم پیششو بهش دادم
+بچه بازی درنیار باید بخوریشون
-اهوم
دارو هاشو خوردو گفت
-دیگه برو بخواب
+اهوم:)
رفتم توی اتاقمو روی تختم راز کشیدم...کم کم چشمام گرم شدو خوابم برد
.
.
.
بیاین اینم یه اتفاق خوب...این پارت یکم همه چی قاطی پاتیه اکللی میشین ذوق میکنین همه ی اینا:)
تا اتفاق خوب بعدی به درود:)
۸.۹k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.