فیک(سرنوشت)پارت ۸۲
فیک(سرنوشت)پارت ۸۲
آلیس ویو
مامان می سون..منو آورده بود خونه یکی از دوستاش..
بعدی ديدن دوستش فهمیدم اونم انسان خوبیه..اما نمیدونست من کیم..زمانیکه اسمم رو پرسید مامان می سون..گفت اسمم ماریا ست..شاید واسه اینه که مشکلی واسم پیش نیاد..
.
.
۱ روز رو اونجا موندیم و از اونجایی که منم جایی واسه موندن نداشتم و با اصرار های زیاد مامان می سون مجبور شدم..باهاش برم خونه اش و از این بعد یجا زندگی کنیم..
.
خونه اش یه گوشهی از قلمرو خاندان جئون بود..جایی که کمتر به چشم میومد و کمتر مردم از اون خبر داشتن..یه محله کوچیک..و مردم با ظاهری مهربون .
مامان می سون..یه خونه کوچیک با دو اتاق داشت..
بعدی رسیدن مون..مامان می سون یکی از اتاق هارو به من داد..
مین جون رو آروم روی تخت خوابوندم..و بعدی اینکه مطمئن شدم خوابه..از اتاق خارج شدم..درو باز گذاشتم تا صدا گریه شو بشنوم..
تو هال نشستم..البته تنها نشین من نبود..بلکه آشپزخونه همه بود..یه کاناپه کوچیک داشت با یه میز..
واسه منی که همهی عمرمو تو قصر بزرگ شدم..درک اینکه کسی بیتونه تو همچون خونهی کوچیکی زندگی کنه سخت بود..
مامان می سون..یه خانم ۶۰ سال و یا بیشتر بود..اما سرپا بود..نیاز به هیچی نداشت..شاید تنهایی باعث شده تا سرپا بمونه و نیاز به هیچ شخصی نداشته باشه..
روی کاناپه نشستم که مامان می سون با یه فنجون قهوه و یه لیوان شیر اومد..لیوان شیر رو جلوم گذاشت و بعدش گفت بخورم..
مقداری از شیر رو نوشیدم..که گفت
می سون: اگه اشکالی نداره...میخام بدونم چرا فرار کردی
لیوان رو روی میز گذاشتم..
انگشتام قفل هم شدن..سرمو پایین آوردم..و ذهنم درگیر اتفاقات که واسم افتاده شد..
می سون: آلیس!!
با یه نفس عمیق شروع کردم به صحبت کردن
آلیس:مجبور شدم..چون اگه فرار نمیکردم الان نمیتونستم مین جون رو داشته باشم..این تنها راه بود واسم..عجولانه تصمیم گرفتم..امیدوارم اشتباه نکرده باشم..
خاندان جانگ..میشناسی نه..اونا..ازمون میخاستن تا اولین وارث رو به اونا بدیم.. فرقی نمیکرد پسر باشه و یا حتی دختر.. اونا میخاستن..هلنا نمیتونست حامله بشه..و من..
مامان بزرگ بهمون گفت که تونسته با دادن بخش شرقی و غربی قلمرو به اونا..دهنشون رو ببنده تا دیگه ازمون وارث رو نخاد..اما اون دروغ گفت به همه مون..
اون فقط منتظر بود..شب که فرار کرده بودم..درست شبی بود که واسه بچه مون اسم انتخاب کردیم..
نزدیک نيمه شب بعدی از مراسم بود..که از نقشه شون خبر شدم..
و تنها تصمیم که تونستم بگیرم این بود که از قصر فرار کنم..که بعدی فرار باشما روبرو شدم..
دستشو روی دستم گذاشت و گفت
می سون: چقدر دیگه میخای فرار کنی
آلیس: نمیدونم..شاید تا زمانی که بدونم زندگی آسون نیس..
می سون: باید شکر کنی..که با من روبرو شدی..داشتم میرفتم دیدن مایا..مدت ها بود واسه اینکه بیمار بودم نتونستم برم دیدنش..بلاخره تصمیم گرفتم..خاستم صبح زود برم تا موقع کارم برگردم..من یه خدمتکارم..تا زمانیکه مایا زنده بود نیاز نبود من کار کنم اما بعدی مُردن او مجبورم کار کنم..
آلیس: پس من میشم سربار شما!
می سون: نه نه این چه حرفیه..
آلیس: فقط چند روز دیگه..دنبال کار میریم..و بعدش یه خونه پیدا میکنم.
می سون: آلیس عزیزم..تو دخترمی و من نمیتونم تورو با مین جون تنها بزارم..
آلیس: اما نمیخام سربار کسی باشم..
می سون : تو سربار کسی نيستی..باشه..من هرکاری از دستم بربیاد رو انجام میدم..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
ᶜᵒᵐ:100
ˡⁱᵏᵉ:73
Good luck 💖
چون نزدیک پارت های آخریم شرط میزارم.
آلیس ویو
مامان می سون..منو آورده بود خونه یکی از دوستاش..
بعدی ديدن دوستش فهمیدم اونم انسان خوبیه..اما نمیدونست من کیم..زمانیکه اسمم رو پرسید مامان می سون..گفت اسمم ماریا ست..شاید واسه اینه که مشکلی واسم پیش نیاد..
.
.
۱ روز رو اونجا موندیم و از اونجایی که منم جایی واسه موندن نداشتم و با اصرار های زیاد مامان می سون مجبور شدم..باهاش برم خونه اش و از این بعد یجا زندگی کنیم..
.
خونه اش یه گوشهی از قلمرو خاندان جئون بود..جایی که کمتر به چشم میومد و کمتر مردم از اون خبر داشتن..یه محله کوچیک..و مردم با ظاهری مهربون .
مامان می سون..یه خونه کوچیک با دو اتاق داشت..
بعدی رسیدن مون..مامان می سون یکی از اتاق هارو به من داد..
مین جون رو آروم روی تخت خوابوندم..و بعدی اینکه مطمئن شدم خوابه..از اتاق خارج شدم..درو باز گذاشتم تا صدا گریه شو بشنوم..
تو هال نشستم..البته تنها نشین من نبود..بلکه آشپزخونه همه بود..یه کاناپه کوچیک داشت با یه میز..
واسه منی که همهی عمرمو تو قصر بزرگ شدم..درک اینکه کسی بیتونه تو همچون خونهی کوچیکی زندگی کنه سخت بود..
مامان می سون..یه خانم ۶۰ سال و یا بیشتر بود..اما سرپا بود..نیاز به هیچی نداشت..شاید تنهایی باعث شده تا سرپا بمونه و نیاز به هیچ شخصی نداشته باشه..
روی کاناپه نشستم که مامان می سون با یه فنجون قهوه و یه لیوان شیر اومد..لیوان شیر رو جلوم گذاشت و بعدش گفت بخورم..
مقداری از شیر رو نوشیدم..که گفت
می سون: اگه اشکالی نداره...میخام بدونم چرا فرار کردی
لیوان رو روی میز گذاشتم..
انگشتام قفل هم شدن..سرمو پایین آوردم..و ذهنم درگیر اتفاقات که واسم افتاده شد..
می سون: آلیس!!
با یه نفس عمیق شروع کردم به صحبت کردن
آلیس:مجبور شدم..چون اگه فرار نمیکردم الان نمیتونستم مین جون رو داشته باشم..این تنها راه بود واسم..عجولانه تصمیم گرفتم..امیدوارم اشتباه نکرده باشم..
خاندان جانگ..میشناسی نه..اونا..ازمون میخاستن تا اولین وارث رو به اونا بدیم.. فرقی نمیکرد پسر باشه و یا حتی دختر.. اونا میخاستن..هلنا نمیتونست حامله بشه..و من..
مامان بزرگ بهمون گفت که تونسته با دادن بخش شرقی و غربی قلمرو به اونا..دهنشون رو ببنده تا دیگه ازمون وارث رو نخاد..اما اون دروغ گفت به همه مون..
اون فقط منتظر بود..شب که فرار کرده بودم..درست شبی بود که واسه بچه مون اسم انتخاب کردیم..
نزدیک نيمه شب بعدی از مراسم بود..که از نقشه شون خبر شدم..
و تنها تصمیم که تونستم بگیرم این بود که از قصر فرار کنم..که بعدی فرار باشما روبرو شدم..
دستشو روی دستم گذاشت و گفت
می سون: چقدر دیگه میخای فرار کنی
آلیس: نمیدونم..شاید تا زمانی که بدونم زندگی آسون نیس..
می سون: باید شکر کنی..که با من روبرو شدی..داشتم میرفتم دیدن مایا..مدت ها بود واسه اینکه بیمار بودم نتونستم برم دیدنش..بلاخره تصمیم گرفتم..خاستم صبح زود برم تا موقع کارم برگردم..من یه خدمتکارم..تا زمانیکه مایا زنده بود نیاز نبود من کار کنم اما بعدی مُردن او مجبورم کار کنم..
آلیس: پس من میشم سربار شما!
می سون: نه نه این چه حرفیه..
آلیس: فقط چند روز دیگه..دنبال کار میریم..و بعدش یه خونه پیدا میکنم.
می سون: آلیس عزیزم..تو دخترمی و من نمیتونم تورو با مین جون تنها بزارم..
آلیس: اما نمیخام سربار کسی باشم..
می سون : تو سربار کسی نيستی..باشه..من هرکاری از دستم بربیاد رو انجام میدم..
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
ᶜᵒᵐ:100
ˡⁱᵏᵉ:73
Good luck 💖
چون نزدیک پارت های آخریم شرط میزارم.
۲۷.۵k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.