تو چشمهای بارونی منی ولی حتی بارونت هم سرد و بیرحم
_ تو چشمهای بارونی منی... ولی حتی بارونت هم سرد و بیرحم شده. گریه نکن؟ مگه طاقت دیدن اشکهاتو دارم، وقتی هر قطرهش یه خنجره توی قلبم؟
_ گریههام مال خودمه بهشون دست نزن
_ نرو... میفهمی؟ وقتی میری، ریههام پر از خاک میشه. نفس میکشم، ولی هوا خالیه.
_ همیشه میگی میمیری ، پس چرا نمیمیری تا هر دو راحت بشیم؟
_ چند بار باید جلوت بشکنم تا بفهمی؟ استخونام خسته شدن از ترک خوردن. صدای خرد شدنم رو نمیشنوی؟
_ دیدم که ذرهذره خالی میشی، ولی انگار از این خالی شدن هم لذت میبردم
_ من بدون تو یه سایهام... هیچی. هر بار شکستم، باز سمتت خزیدم... ولی این خزیدن هم دیگه بوی ذلت میده.
_ از بس برگشتی، از بس افتادی، از بس التماس کردی، دیگه حتی نگاه کردن بهت بوی گدایی میده.
_ نرو... التماس میکنم. منو ببخش. عوض میشم. همهی اون خاطرات... بذار نسوزن.
_ خاطرات؟ همونا که نصفشون بوی فریاد و اشک میده؟ قشنگ بودن، اما مثل آتیش بودن... همهی پوستمو سوزوندن.
_ نه... قسم میدم. بگو هنوز یادت هست. بگو من فقط عاشق نبودم....بگو یه ذره هم تو ...
_ دوستت داشتم... ولی این عشق .....روحم...انقدر زخم برداشت که دیگه خون توی رگاش نمونده.
_ پس چرا؟ چرا انقدر بیرحم زدی؟ قلبمو له کردی... با دستای خودت.
_ چون تو هم قلب منو له کردی. این عشق یه شکنجهگاه بود، زنجیری که هر دو توش افتاده بودیم.
_ دو سال... دو سال نفسهامو گرفتی....دو سال شدی نفسم...روحم و قلبم ...حتی خاطراتمی.... همهچیزم شدی... حالا داری همهچیزمو خاکستر میکنی.
_ منم اون روزا رو دارم، ولی هر بار به یادشون میافتم، مثل اینه که کسی دوباره همون زخم قدیمی رو باز کنه.
_ حرمت خاطراتمون رو نگه دار... لعنتی، نذار جلوی چشمات بمیرم...
_ باید بمیری... شاید مرگ تو تنها راهیه که من بالاخره بتونم نفس بکشم.
_از کی انقدر بی رحم شدی ، کوکو؟
_از وقتی ازت خسته شدم
_ گریههام مال خودمه بهشون دست نزن
_ نرو... میفهمی؟ وقتی میری، ریههام پر از خاک میشه. نفس میکشم، ولی هوا خالیه.
_ همیشه میگی میمیری ، پس چرا نمیمیری تا هر دو راحت بشیم؟
_ چند بار باید جلوت بشکنم تا بفهمی؟ استخونام خسته شدن از ترک خوردن. صدای خرد شدنم رو نمیشنوی؟
_ دیدم که ذرهذره خالی میشی، ولی انگار از این خالی شدن هم لذت میبردم
_ من بدون تو یه سایهام... هیچی. هر بار شکستم، باز سمتت خزیدم... ولی این خزیدن هم دیگه بوی ذلت میده.
_ از بس برگشتی، از بس افتادی، از بس التماس کردی، دیگه حتی نگاه کردن بهت بوی گدایی میده.
_ نرو... التماس میکنم. منو ببخش. عوض میشم. همهی اون خاطرات... بذار نسوزن.
_ خاطرات؟ همونا که نصفشون بوی فریاد و اشک میده؟ قشنگ بودن، اما مثل آتیش بودن... همهی پوستمو سوزوندن.
_ نه... قسم میدم. بگو هنوز یادت هست. بگو من فقط عاشق نبودم....بگو یه ذره هم تو ...
_ دوستت داشتم... ولی این عشق .....روحم...انقدر زخم برداشت که دیگه خون توی رگاش نمونده.
_ پس چرا؟ چرا انقدر بیرحم زدی؟ قلبمو له کردی... با دستای خودت.
_ چون تو هم قلب منو له کردی. این عشق یه شکنجهگاه بود، زنجیری که هر دو توش افتاده بودیم.
_ دو سال... دو سال نفسهامو گرفتی....دو سال شدی نفسم...روحم و قلبم ...حتی خاطراتمی.... همهچیزم شدی... حالا داری همهچیزمو خاکستر میکنی.
_ منم اون روزا رو دارم، ولی هر بار به یادشون میافتم، مثل اینه که کسی دوباره همون زخم قدیمی رو باز کنه.
_ حرمت خاطراتمون رو نگه دار... لعنتی، نذار جلوی چشمات بمیرم...
_ باید بمیری... شاید مرگ تو تنها راهیه که من بالاخره بتونم نفس بکشم.
_از کی انقدر بی رحم شدی ، کوکو؟
_از وقتی ازت خسته شدم
- ۱۱.۹k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط