عشق کلاسیک 🤎✨
عشق کلاسیک 🤎✨
p13
ا.ت : حرف نزن
یونگی : چی ؟
ا.ت : درموردش حرف نزن
یونگی : کار بدی میکنم که نگرانتم ؟!
ا.ت : نه ...کار بدی انجام نمیدی ... منظورم...
یونگی : حتمامنظورت این بوده که نمی خوای به یاد بیاری درسته ؟
ا.ت : دقیقا
یونگی : باشه پس میزارم بمیری
ا.ت : ترجیح میدم بمیرم تا تو این دنیای کوفتی باشم
یونگی: مگه واقعا میخوای با تهیونگ ازدواج کنی ؟
ا.ت : چ...چی ...؟
یونگی : نکنه ... می خواهی... با جنابه ... کیم تهیونگ...ا..ز...د..و...ج...کنی ؟
ا.ت : نه ...!...کی ...کی گفته !...
یونگی : هیچ ... حدس زدم
ا.ت : دیگه از این حدس های بی خود نزن
یونگی : عه خندیدی
ا.ت : زهر مارمولک ...گم شو از اتاقم بیرون !!!
یونگی : باشه بابا ...وحشی
ا.ت : شنیدمااااا!!!!
یونگی : خب به منچه که شنیدیااااا
ا.ت : گمشو تا قبرتو (خواهرم !)نکندم (ا.ت درحال دنبال کردن پیشی)
ویو تهیونگ
بعد از تموم شدن مهمونی و رفتن ا.ت اول رفتم یه دوش گرفتم تا تازه شم وبعد رفتم پیش پدرم تا باهاش میان وعده شبانه بخورم
ته : من اومدم
ب/ت:بهمظر سر حال میای
ته : عا ... بله تازه از حموم اومدم
ب/ت: معلومه ... میگم...تهیونگ
ته : بله پدر
ب/ت: اون روز رو یادت هست ؟توی اون روزی که خانم مین ا.ت اومدن و باهم چند دقیقه بیرون بودید بعد خانم مین رفت تو اومدی پیشم و گفتی عاشقش شدی ؟ یادته ؟
ته : پدر ... اون قضیه مال خیلی وقت پیشه من بچه بودم چیزی از عشق و عاشقی نمیدونستم پی منط...
ب/ت: فقط می خواستم بهت بگم اگر هم هنوز اون احساست نسبت یه خانم مین داری بهم بگو چون اگر شد ... میخوام... سر سامون گرفتنت رو ببینم !
ته : پدر...
ب/ت:میدونی دیگه آرزو ی هر پدر و مادری دیدن عروسیه بچشه ...
ته : پدر !
ب/ت: بله...بله
ته : دوستش دارم
ب/ت: چی ؟ دو...دوستش ..داری ؟
ته : بله ، اون هم وقتی برای جشن اومد بهم گفت که دوستم داره این احساس دوطرفست نه یک طرفه ، هردومون هم دیگر رو دوست داریم!
در همان لحظه ای که کیم داست به پدرش همه چیز را توضیح میداد ، دقیقا همین اتفاق در سمت خانواده ی مین افتاد
«هردومون هم دیگر رو دوست داریم !»
این جمله تاثیر ترین جمله ای بود که می توانستند به پدر و مادر خود بفهمانند که عاشف هم هستند و به یک دیگر علاقه دارند
(اون طرف )
یونگی : چیزی که تو کالسکه گفتم رو یادتون نره
ا.ت : قتل بی قتل !
یونگی : به شرطی که خراب نشه و اون چیزی که داخل ذهنم هست نباشه
م/ا : بسه دیگه دوتا غرغرو زاییدم
ا.ت و یونگی : نه که خودت غر نمی زنی
ب/ا : عه ... اخترام مادرتون رو نگه دارید
ا.ت : بابا تو دیگه نه تو از مامان هم بدتری
م/ ا : بسه بسه اصلا همه غرغرو غذاتون و بخورین
ادامه دارد ...
ببینید چه آدمینی دارید
تو اتاق سرد که بخاری نداره مشسته براتون پارت میذاره
p13
ا.ت : حرف نزن
یونگی : چی ؟
ا.ت : درموردش حرف نزن
یونگی : کار بدی میکنم که نگرانتم ؟!
ا.ت : نه ...کار بدی انجام نمیدی ... منظورم...
یونگی : حتمامنظورت این بوده که نمی خوای به یاد بیاری درسته ؟
ا.ت : دقیقا
یونگی : باشه پس میزارم بمیری
ا.ت : ترجیح میدم بمیرم تا تو این دنیای کوفتی باشم
یونگی: مگه واقعا میخوای با تهیونگ ازدواج کنی ؟
ا.ت : چ...چی ...؟
یونگی : نکنه ... می خواهی... با جنابه ... کیم تهیونگ...ا..ز...د..و...ج...کنی ؟
ا.ت : نه ...!...کی ...کی گفته !...
یونگی : هیچ ... حدس زدم
ا.ت : دیگه از این حدس های بی خود نزن
یونگی : عه خندیدی
ا.ت : زهر مارمولک ...گم شو از اتاقم بیرون !!!
یونگی : باشه بابا ...وحشی
ا.ت : شنیدمااااا!!!!
یونگی : خب به منچه که شنیدیااااا
ا.ت : گمشو تا قبرتو (خواهرم !)نکندم (ا.ت درحال دنبال کردن پیشی)
ویو تهیونگ
بعد از تموم شدن مهمونی و رفتن ا.ت اول رفتم یه دوش گرفتم تا تازه شم وبعد رفتم پیش پدرم تا باهاش میان وعده شبانه بخورم
ته : من اومدم
ب/ت:بهمظر سر حال میای
ته : عا ... بله تازه از حموم اومدم
ب/ت: معلومه ... میگم...تهیونگ
ته : بله پدر
ب/ت: اون روز رو یادت هست ؟توی اون روزی که خانم مین ا.ت اومدن و باهم چند دقیقه بیرون بودید بعد خانم مین رفت تو اومدی پیشم و گفتی عاشقش شدی ؟ یادته ؟
ته : پدر ... اون قضیه مال خیلی وقت پیشه من بچه بودم چیزی از عشق و عاشقی نمیدونستم پی منط...
ب/ت: فقط می خواستم بهت بگم اگر هم هنوز اون احساست نسبت یه خانم مین داری بهم بگو چون اگر شد ... میخوام... سر سامون گرفتنت رو ببینم !
ته : پدر...
ب/ت:میدونی دیگه آرزو ی هر پدر و مادری دیدن عروسیه بچشه ...
ته : پدر !
ب/ت: بله...بله
ته : دوستش دارم
ب/ت: چی ؟ دو...دوستش ..داری ؟
ته : بله ، اون هم وقتی برای جشن اومد بهم گفت که دوستم داره این احساس دوطرفست نه یک طرفه ، هردومون هم دیگر رو دوست داریم!
در همان لحظه ای که کیم داست به پدرش همه چیز را توضیح میداد ، دقیقا همین اتفاق در سمت خانواده ی مین افتاد
«هردومون هم دیگر رو دوست داریم !»
این جمله تاثیر ترین جمله ای بود که می توانستند به پدر و مادر خود بفهمانند که عاشف هم هستند و به یک دیگر علاقه دارند
(اون طرف )
یونگی : چیزی که تو کالسکه گفتم رو یادتون نره
ا.ت : قتل بی قتل !
یونگی : به شرطی که خراب نشه و اون چیزی که داخل ذهنم هست نباشه
م/ا : بسه دیگه دوتا غرغرو زاییدم
ا.ت و یونگی : نه که خودت غر نمی زنی
ب/ا : عه ... اخترام مادرتون رو نگه دارید
ا.ت : بابا تو دیگه نه تو از مامان هم بدتری
م/ ا : بسه بسه اصلا همه غرغرو غذاتون و بخورین
ادامه دارد ...
ببینید چه آدمینی دارید
تو اتاق سرد که بخاری نداره مشسته براتون پارت میذاره
۱۶۰
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.