شاهزاده و دختر گدا♠️ 6
صداش برام خیلی اشنا بود .
شخص مجهول : جک ! من بهت دستور دادم که این دختر رو صحیح و سالم برام پیدا کنی اینطور نیست!؟
همون پسره چشم سبز که الان فهمیدم اسمش جک هست از روم بلند شد و با هول شروع کرد به مرتب کردن لباس هاش .
با بلند شدنش از روم نفس راحتی کشیدم و اشک هام رو پاک کردم و لباس پارم رو با دست هام گرفتم و سعی کردم خودم رو باهاش بپوشونم تا بدنم معلوم نباشه
سنگینی نگاهیی رو حس کردم و سرم رو بالا اوردم و با شخص مجهول چشم تو چشم شدم اینکه همون صاحب اسبه!
همونی که وقتی امد توی بازار همه بهش تعظیم کردن ! چرا امده اینجا! چقدر چشماش سردن ..انگار که روحی توی چشماش نیست
نگاه سردشو از من میگیره و به جک نگاه میکنه
شخص مجهول: جک جواب سوالم رو نگرفتم هنوز!
جک : چ..چ ..چرا قربان شما دستور دادید که من این دختر رو پیدا کنم
شخص مجهول : پس الان دقیقا داشتی چه غلطی میکردی!؟ این الان صحیح و سالم به نظرت!! هااانن!!؟؟
با دادی که زد به خودم لرزیدم. جک هم ترسیده قدمی به عقب برداشت
جک: ق..ق قربان ن ..اینکه چیزیش نیست ! داره ادا در میاره
شخص مجهول با گام بلندی خودشو به جک میرسونه و یقه لباس جک رو تو دست هاش میگیره
شخص مجهول : که چیزیش نیست هاااان!؟ مردک الاغ این دختره داره غش میکنه بعد تو میگی چیزیش نیسسستت!
دیگه نتونستم بیشتر از این به ادامه صحبت هاشون گوش بدم بی حس شدم و چشمام کم کم داشت بسته میشد
سربازه : قربان دختره بی هوش شد!
صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعدش تاریکی مطلق!
با صدای عطسه کسی چشم هام رو باز کردم ..به اطرافم نگاه کردم هنوز توی خونمون بودم
دنبال صدای عطسه گشتم که با سربازی که جلوی در بود رو به رو شدم سرباز اینجا چی میخواد😱
نگاهی به لباسم کردم ..همون لباس پاره و کهنه تنم بود ولی با این تفاوت که یک کت سلطنتی روم بود
کت رو پوشیدم و خواستم بلند بشم که چشمام سیاهی رفت و دوباره روی زمین نشستم
چند دقیقه همنجوری نشستم تا حالم بهتر بشه. دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم و به کمک دیوار به سمت در رفتم
سربازی که جلوی در بود با دیدن من در رو باز کرد و کنار رفت … از این کارش تعجب کردم ولی انقدر بی حال بودم که حوصله تجزیه تحلیل هیچ چیز رو نداشتم
رو به روی سرباز وایسادم و پرسیدم
من : شما برای چی اینجا هستید ؟ چی میخواید از من؟
صدا: مشکی رو میخوام.....
.................................................
*«Like=لایک»*
شخص مجهول : جک ! من بهت دستور دادم که این دختر رو صحیح و سالم برام پیدا کنی اینطور نیست!؟
همون پسره چشم سبز که الان فهمیدم اسمش جک هست از روم بلند شد و با هول شروع کرد به مرتب کردن لباس هاش .
با بلند شدنش از روم نفس راحتی کشیدم و اشک هام رو پاک کردم و لباس پارم رو با دست هام گرفتم و سعی کردم خودم رو باهاش بپوشونم تا بدنم معلوم نباشه
سنگینی نگاهیی رو حس کردم و سرم رو بالا اوردم و با شخص مجهول چشم تو چشم شدم اینکه همون صاحب اسبه!
همونی که وقتی امد توی بازار همه بهش تعظیم کردن ! چرا امده اینجا! چقدر چشماش سردن ..انگار که روحی توی چشماش نیست
نگاه سردشو از من میگیره و به جک نگاه میکنه
شخص مجهول: جک جواب سوالم رو نگرفتم هنوز!
جک : چ..چ ..چرا قربان شما دستور دادید که من این دختر رو پیدا کنم
شخص مجهول : پس الان دقیقا داشتی چه غلطی میکردی!؟ این الان صحیح و سالم به نظرت!! هااانن!!؟؟
با دادی که زد به خودم لرزیدم. جک هم ترسیده قدمی به عقب برداشت
جک: ق..ق قربان ن ..اینکه چیزیش نیست ! داره ادا در میاره
شخص مجهول با گام بلندی خودشو به جک میرسونه و یقه لباس جک رو تو دست هاش میگیره
شخص مجهول : که چیزیش نیست هاااان!؟ مردک الاغ این دختره داره غش میکنه بعد تو میگی چیزیش نیسسستت!
دیگه نتونستم بیشتر از این به ادامه صحبت هاشون گوش بدم بی حس شدم و چشمام کم کم داشت بسته میشد
سربازه : قربان دختره بی هوش شد!
صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعدش تاریکی مطلق!
با صدای عطسه کسی چشم هام رو باز کردم ..به اطرافم نگاه کردم هنوز توی خونمون بودم
دنبال صدای عطسه گشتم که با سربازی که جلوی در بود رو به رو شدم سرباز اینجا چی میخواد😱
نگاهی به لباسم کردم ..همون لباس پاره و کهنه تنم بود ولی با این تفاوت که یک کت سلطنتی روم بود
کت رو پوشیدم و خواستم بلند بشم که چشمام سیاهی رفت و دوباره روی زمین نشستم
چند دقیقه همنجوری نشستم تا حالم بهتر بشه. دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم و به کمک دیوار به سمت در رفتم
سربازی که جلوی در بود با دیدن من در رو باز کرد و کنار رفت … از این کارش تعجب کردم ولی انقدر بی حال بودم که حوصله تجزیه تحلیل هیچ چیز رو نداشتم
رو به روی سرباز وایسادم و پرسیدم
من : شما برای چی اینجا هستید ؟ چی میخواید از من؟
صدا: مشکی رو میخوام.....
.................................................
*«Like=لایک»*
۲۴.۹k
۲۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.