تاوان انتخاب (پارت۱۲)
+بچه هااا من میخوام پدر و برادرمو پیدا کنم
اونا شوکه بهم نگاه کردن
_ا.ت دیوونه شدی؟
+جونگ کوک اجوما میگه من تو عمارت هوانگ بدنیا اومدم. یه برادر ۱۰ ساله داشتم. اون الان کجاستتت
$وایسااا تو عمارت هوانگ ؟ پس شاید بابام هم چیزی بدونه
+نه سانگ هی اجوما گفت به طور پنهانی من بدنیا اومدم.
=ا.ت فکر کنم اجوما بدونه که برادر و پدرت کین. بعد از مرخص شدنت میریم سراغش منم کمکت می کنم، سانگ هی و کوک هم که هستن. فعلا فقط استراحت کن و خودتو از لحاظ روحی اوکی کن.
بعد از گذشت یه هفته، خیلی سخت می تونستم با خودم کنار بیام.
ولی باید سریع تر پیداش می کردم
در حالیکه با شکم جلو اومدم با کوک به عمارت رفتیم.
سانگ هی و تهیونگ هم کنارمون بودن.
+اجومااا تو باید بهم بگییی باید بهم بگی که برادر و پدرم کین...
و اشک از چشمام سرازیر شد....
$ا.ت اروم باش! صبور باش ، حقیقت به زودی برملا میشه...
اجوما با چهره نگرانی بهم خیره شد..
&دخترم... این همه هیجان و استرس برات خوب نیس، میدونی ؟ بذارش برای بعد زایمانت
مثل دیوونه ها فریاد میزدم
+نههه نه اجومااا من نمی تونم.. من باید همین الان بدونم....
رفتیم و تو پذیرایی عمارت نشستیم.
&من نمیدونم پدرت کیه. مادرت اصلا در این مورد چیزی نگفت، ولی از شوهر و برادرت گفت.
با بی تابی گفتم
+برادرم و پدرش کی هستن تو اونا رو میشناسی؟ بهم بگو اجوما. من میرم پیداشون می کنم.
اجوما با کلافگی و استرس زیاد به تهیونگ خیره شده بود...
&مادرت بهم آدرس یه عمارتو داد. گفت برم اونجا و از دور حواسم به برادرت باشه. بهم گفت به همه بگم که تو دخترمی و تو رو بزرگ کنم. منم چون بچه ای نداشتم خیلی خوشحال شدم...
با استرس و تنش همگی به هم خیره شدیم بودیم
نفسم بند اومده بود...
+اجومااا اون عمارت کجا بوددد
&عمارت کیم...
ناگهان همه سکوت کردیم و منو تهیونگ بهم خیره شدیم
=خدای من! چطور ممکنه؟
در حالیکه اشک هام رو گونه هام سرازیر شدن،
به بغل تهیونگ هجوم بردم.
+امکان نداره..
و گریم شدید تر شد....
جونگ کوک با ناباوری از اجوما پرسید
_اینجا چه خبره؟! چطوری مادر تهیونگ مادر ا.ت هم هستش؟
&مادر ا.ت و تهیونگ، با مرد دیگه ای بعد از پدر تهیونگ را.بطه داشته که نتیجش شده ا.ت.......
همگی با دهن باز بهم خیره شده بودیم....
=من می دونستم مادرم به پدرم خیانت کرده بود. و بعد از اینکه پدرم جریانو فهمید، مادرم از خونه فرار کرد. پدرم میدونه اون مرد کیه. البته اگه بهمون بگه....
در حالیکه به جونگ کوک نگاه می کرد گفت
=نباید بذاریم از وجود ا.ت خبر دار بشه وگرنه اونو میکشه......
#فیکیشن #جونگ_کوک #فیک #بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #تهیونگ #فیک_کوک #فیک_بی_تی_اس
اونا شوکه بهم نگاه کردن
_ا.ت دیوونه شدی؟
+جونگ کوک اجوما میگه من تو عمارت هوانگ بدنیا اومدم. یه برادر ۱۰ ساله داشتم. اون الان کجاستتت
$وایسااا تو عمارت هوانگ ؟ پس شاید بابام هم چیزی بدونه
+نه سانگ هی اجوما گفت به طور پنهانی من بدنیا اومدم.
=ا.ت فکر کنم اجوما بدونه که برادر و پدرت کین. بعد از مرخص شدنت میریم سراغش منم کمکت می کنم، سانگ هی و کوک هم که هستن. فعلا فقط استراحت کن و خودتو از لحاظ روحی اوکی کن.
بعد از گذشت یه هفته، خیلی سخت می تونستم با خودم کنار بیام.
ولی باید سریع تر پیداش می کردم
در حالیکه با شکم جلو اومدم با کوک به عمارت رفتیم.
سانگ هی و تهیونگ هم کنارمون بودن.
+اجومااا تو باید بهم بگییی باید بهم بگی که برادر و پدرم کین...
و اشک از چشمام سرازیر شد....
$ا.ت اروم باش! صبور باش ، حقیقت به زودی برملا میشه...
اجوما با چهره نگرانی بهم خیره شد..
&دخترم... این همه هیجان و استرس برات خوب نیس، میدونی ؟ بذارش برای بعد زایمانت
مثل دیوونه ها فریاد میزدم
+نههه نه اجومااا من نمی تونم.. من باید همین الان بدونم....
رفتیم و تو پذیرایی عمارت نشستیم.
&من نمیدونم پدرت کیه. مادرت اصلا در این مورد چیزی نگفت، ولی از شوهر و برادرت گفت.
با بی تابی گفتم
+برادرم و پدرش کی هستن تو اونا رو میشناسی؟ بهم بگو اجوما. من میرم پیداشون می کنم.
اجوما با کلافگی و استرس زیاد به تهیونگ خیره شده بود...
&مادرت بهم آدرس یه عمارتو داد. گفت برم اونجا و از دور حواسم به برادرت باشه. بهم گفت به همه بگم که تو دخترمی و تو رو بزرگ کنم. منم چون بچه ای نداشتم خیلی خوشحال شدم...
با استرس و تنش همگی به هم خیره شدیم بودیم
نفسم بند اومده بود...
+اجومااا اون عمارت کجا بوددد
&عمارت کیم...
ناگهان همه سکوت کردیم و منو تهیونگ بهم خیره شدیم
=خدای من! چطور ممکنه؟
در حالیکه اشک هام رو گونه هام سرازیر شدن،
به بغل تهیونگ هجوم بردم.
+امکان نداره..
و گریم شدید تر شد....
جونگ کوک با ناباوری از اجوما پرسید
_اینجا چه خبره؟! چطوری مادر تهیونگ مادر ا.ت هم هستش؟
&مادر ا.ت و تهیونگ، با مرد دیگه ای بعد از پدر تهیونگ را.بطه داشته که نتیجش شده ا.ت.......
همگی با دهن باز بهم خیره شده بودیم....
=من می دونستم مادرم به پدرم خیانت کرده بود. و بعد از اینکه پدرم جریانو فهمید، مادرم از خونه فرار کرد. پدرم میدونه اون مرد کیه. البته اگه بهمون بگه....
در حالیکه به جونگ کوک نگاه می کرد گفت
=نباید بذاریم از وجود ا.ت خبر دار بشه وگرنه اونو میکشه......
#فیکیشن #جونگ_کوک #فیک #بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #تهیونگ #فیک_کوک #فیک_بی_تی_اس
۴.۵k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.