تاوان انتخاب (پارت۱۱)
فردای دیدارم با سانگ هی، رفتم پیش اجوما.
بغلم کرد
&ا.ت دخترم همه چی خوبه؟ ار.باب جئون باهات خوبه؟!
در حالیکه داشت موهامو نوازش می کرد گفتم
+همون طور که گفتی، انتخاب درستی کردم
&بیا بریم رو تاب بشینیم
+اجومااا خیلییی دلم گرفته...
&میشنوم عزیزم بگو، هرچی میخوای بگو
+دلم میخواد از خونواده ای که تموم این سال ها ازش محروم بودم بهم بگی. دلم میخواد از مامانم بگی. از بابام. اینکه چرا بابام مامانمو تنها گذاشت. اینکه چرا من اینجام. اجومااا هر چی میدونی رو بگو. من دیگه بزرگ شدم، میخوام حقیقت هارو بدونم
اجوما جوری انگار کلافه باشه دستش رو به دست دیگش قفل کرد.
&مثل اینکه وقتش رسیده
سر تکون دادم و دستمو به دستش گره زدم.
&من توی عمارت ار.باب هوانگ کار می کردم. اون زمان، سی و خرده ای سالم بود. یروز زن حامله ای شبانه اومد به اونجا. معلوم بود چیزی تا فارغ شدنش نمونده. به طور پنهانی، اونو تو شیروانی عمارت هوانگ پناه دادم. هر روز براش غذا می آوردم و سعی میکردم کمکش کنم. ازش پرسیدم که چرا به این روز افتاده ، گفت یه پسر ۱۰ ساله هم داره و با وجود شوهرش، عاشق مرد زن و بچه داری میشه. و از اون مرد حامله میشه. که نتیجش تویی...
شوک بزرگی بهم وارد شد.
مثل اینکه چند پارچ آب یخ ریخته باشن رو سرم.
«یعنی من حاصل یه را.بطه نا.مشر.وعم؟ خدای من!!!»
نمی تونستم صدای اجوما رو بشنوم
تنها چیزی که به یاد دارم اون سیاهی مطلق بعد از شنیدن جمله «که نتیجش تویی» ته.
این جمله مدام تو سرم تکرار میشد..
تا اینکه صدای کوک رو شنیدم
_ا.ت؟ ا.تتت بیدار شو عزیزم پاشو
_مثل اینکه به هوش اومده.
تهیونگ و سانگ هی هم بالای سرم بودن
وقتی بلند شدم خودم رو تو بیمارستان دیدم. در حالیکه دستگاه های زیادی بهم وصل بودن.
«وایسا ببینم.... اینجااا.. اینجا آی سیوعهههه!!!»
دست کوک رو گرفتم و فشار دادم
+یااا جونگ کوکا من اینجا چیکار می کنم...
کوک به شکمم اشاره کرد
تازه متوجه برآمدگی برجسته شکمم شدم
+چییی؟؟؟؟
+یعنییی چییییی؟؟؟
+چطور ممکنههههه؟؟؟؟
جونگ کوک از شونم نگه داشت و شمرده شمرده برام توضیح داد
_بهت شوک عصبی شدید وارد شد، بلا به دور، یچیزی مثل سکته. ولی خوشحالم که خوب شدی ا.ت، الان ۶ ماه از تو کما رفتنت می گذره، ماهمش اینجا منتظر به هوش اومدنت بودیم..
$ا.ت بعد یه ماه دکترا اومدن گفتن یه نی نی هم تو دلت داره رشد می کنه. ماهم کلی ذوق کردیم خوشحال شدیممم الآنم که به هوش اومدی کم مونده بال در بیاریم ا.ت. الان فسقلی خاله شده ۶ ماهش الهییی
با به یاد آوردن خاطرات،
یادم افتاد که چرا بی هوش شدم
درسته بخاطر شنیدن حقیقت
همش بخاطر حقیقته
ولی من بیکار نمی شینم..
هر طور شده برادرم و پدرمو پیدا می کنم.
همون پدری که از چنین را.بطه ای منو بدنیا آورد.
من بیخیال نمیشینم
این مسئله رو حل می کنم....
حمایت؟❤️🔥
#فیکیشن #جونگ_کوک #فیک_تهیونگ #فیک #بی_تی_اس #فیک_کوک #تهیونگ #فیک_بی_تی_اس
بغلم کرد
&ا.ت دخترم همه چی خوبه؟ ار.باب جئون باهات خوبه؟!
در حالیکه داشت موهامو نوازش می کرد گفتم
+همون طور که گفتی، انتخاب درستی کردم
&بیا بریم رو تاب بشینیم
+اجومااا خیلییی دلم گرفته...
&میشنوم عزیزم بگو، هرچی میخوای بگو
+دلم میخواد از خونواده ای که تموم این سال ها ازش محروم بودم بهم بگی. دلم میخواد از مامانم بگی. از بابام. اینکه چرا بابام مامانمو تنها گذاشت. اینکه چرا من اینجام. اجومااا هر چی میدونی رو بگو. من دیگه بزرگ شدم، میخوام حقیقت هارو بدونم
اجوما جوری انگار کلافه باشه دستش رو به دست دیگش قفل کرد.
&مثل اینکه وقتش رسیده
سر تکون دادم و دستمو به دستش گره زدم.
&من توی عمارت ار.باب هوانگ کار می کردم. اون زمان، سی و خرده ای سالم بود. یروز زن حامله ای شبانه اومد به اونجا. معلوم بود چیزی تا فارغ شدنش نمونده. به طور پنهانی، اونو تو شیروانی عمارت هوانگ پناه دادم. هر روز براش غذا می آوردم و سعی میکردم کمکش کنم. ازش پرسیدم که چرا به این روز افتاده ، گفت یه پسر ۱۰ ساله هم داره و با وجود شوهرش، عاشق مرد زن و بچه داری میشه. و از اون مرد حامله میشه. که نتیجش تویی...
شوک بزرگی بهم وارد شد.
مثل اینکه چند پارچ آب یخ ریخته باشن رو سرم.
«یعنی من حاصل یه را.بطه نا.مشر.وعم؟ خدای من!!!»
نمی تونستم صدای اجوما رو بشنوم
تنها چیزی که به یاد دارم اون سیاهی مطلق بعد از شنیدن جمله «که نتیجش تویی» ته.
این جمله مدام تو سرم تکرار میشد..
تا اینکه صدای کوک رو شنیدم
_ا.ت؟ ا.تتت بیدار شو عزیزم پاشو
_مثل اینکه به هوش اومده.
تهیونگ و سانگ هی هم بالای سرم بودن
وقتی بلند شدم خودم رو تو بیمارستان دیدم. در حالیکه دستگاه های زیادی بهم وصل بودن.
«وایسا ببینم.... اینجااا.. اینجا آی سیوعهههه!!!»
دست کوک رو گرفتم و فشار دادم
+یااا جونگ کوکا من اینجا چیکار می کنم...
کوک به شکمم اشاره کرد
تازه متوجه برآمدگی برجسته شکمم شدم
+چییی؟؟؟؟
+یعنییی چییییی؟؟؟
+چطور ممکنههههه؟؟؟؟
جونگ کوک از شونم نگه داشت و شمرده شمرده برام توضیح داد
_بهت شوک عصبی شدید وارد شد، بلا به دور، یچیزی مثل سکته. ولی خوشحالم که خوب شدی ا.ت، الان ۶ ماه از تو کما رفتنت می گذره، ماهمش اینجا منتظر به هوش اومدنت بودیم..
$ا.ت بعد یه ماه دکترا اومدن گفتن یه نی نی هم تو دلت داره رشد می کنه. ماهم کلی ذوق کردیم خوشحال شدیممم الآنم که به هوش اومدی کم مونده بال در بیاریم ا.ت. الان فسقلی خاله شده ۶ ماهش الهییی
با به یاد آوردن خاطرات،
یادم افتاد که چرا بی هوش شدم
درسته بخاطر شنیدن حقیقت
همش بخاطر حقیقته
ولی من بیکار نمی شینم..
هر طور شده برادرم و پدرمو پیدا می کنم.
همون پدری که از چنین را.بطه ای منو بدنیا آورد.
من بیخیال نمیشینم
این مسئله رو حل می کنم....
حمایت؟❤️🔥
#فیکیشن #جونگ_کوک #فیک_تهیونگ #فیک #بی_تی_اس #فیک_کوک #تهیونگ #فیک_بی_تی_اس
۵.۹k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.