رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۶۸
#آدین
تند تند از پله ها بالا میرفتم اتاق۱۶۸ اتاق...پیداش کردم..خواستم دروباز کنم ک در اتاق باز شد و خانم دکتری بیرون اومد..سریع گفتم:
-ببخشید خانوم دکتر حال خانوم من خوبه؟به هوش اومد؟..
لبخند گرمی زدوگفت:
-آره پسرم نگران نباش فقط کمی توشوکه...برو حالشو خوب کن
بعد خنده بلندی کرد و رفت وا عجب چ دکترای باحالی پیدا میشن...
وارد اتاق شدم...نشسته بود و ب جلو خیره شده بود و اشک میریخت...دلم هرے ریخت...سریع ب سمتش رفتم و دستشو گرفتمو گفتم:
-چے شده خانومم حالت خوبه؟..
نگاشو ب سمتم کشید...ک با حرفش غرق خوشبختی شدم...
-آدین من همه چیو یادم اومده
خشکم زده بود...دستاشو ول کردم وشروع کردم ب متر کردن اتاق و دستامو تو موهام فر کردم...اون گفت همه چیو یاد اومده...نکنه میخواد فقط کاری کنه ک خودکشی نکنم...نکنه..
با استرس گفتم:
-یعنی الان همه چیو یادته...یادته بهم ابزار علاقه کردی..به قله ها به ستاره ها به خوشید و ماه به روشنایی روز و تاریکی شب به ژرفای اقیانوس قسم خوردی که...
پرید سر حرفمو گفت:
-که دوستـ دارمـ تکیهـ گاهمـ
با احساس وقف نشدنی ب آغوشش حمله کردم میفشردمش نورم...جونم...خانوم جنگلیم...ضربان قلبم...خجالتی خانومم
تو آغوشم میفشردمش و خدا رو شکر میکردم...
زیر گوشش زمزمه ها عاشقانه میکردم و از هر زمزمه عاشقانم خداروشکر میکردم..
صداش همون صدای آرومو آرامش بخشه همونی ک قرص خوابمه همونی ک انرژی میده...
-آدینم معذرت میخوام بابت همه چے..
-آخه جون آدین تو ک نزدیک بودمن ب مرز جنون ببری..
-نورت غلط کرده آقام..می بخشیش؟..
-لال بشم اگه بگم نه...تو کاری نکردی ک من ببخشم ولی الان داری ی کاری میکنی...
سرشو از روی قلبم بلند کرد و با سوال گفت:
-چ کاریع؟..
-ب نظرم نور نباید ابزار احساسات بهم میکردی؛آخه حس میکنم هر حرفی بزنی خطرناک میشم...
خنده ای کرد و ب دماغش چینی دادو گفت:
-چون شما بی جنبه ای آقامون..
-نه..ببین همین کارارو میکنی خطرناک میشم هے آقامون آقامونی ک میکنی یهو میبینی آقات بوس میخواد...
باز خندید...ن امروز این دختر منو از راه بدر میکنه...چقدر خوشحالم ک همه چیو یادش آورده چقدر حالم خوبه...امروز فوق العادس...
اخم کردمو گفتم:چرا داشتی گریه میکردی؟
یهوچشاشو بست و سرشو تکون دادو گفت:
-خیلی عجیبه خیلی...
بعد سرشو روی قلبم گذاشتو گفت:
-آدین ی چیز خیلی عجیبی دیدم...
-چیع عزیزم؟..
-همـ..
یهو در اتاق زده شد...چون پشت ب در بودم برای همین دیدم کیه ولی از صدا متوجه شدم کیع...
آراز:اِهم اِهم داداش میشه بیام تو ی رمانتیک بازی در کاره...
نور سرشو از قلبم برداشت و نگاهی ب آراز کردم ک دستاشو روی چشماش کذاشته ک مثلا داریم کاری میکنیم اون نبینه...
با نمک..ن ب داداشش ک این صحنه هاپیش بیاد چشاش اینه وزغ میشه ن ب این یکی داداش ک چشماشو میگیره...
-خیلی خوب مسخره تو خیلی منحرفی ما کاری نمی کردیم...
دستشو از چشماش برداشت و چشمکی زدو گفت:
-آره تو راست میگی...یا قبلش وارد عمل شدی، یا تازه میخواستی وارد عمل بشی ،یا چند دقیقه بعدش میخواستی وارد عمل بشی...
-نکه تو از خدات نیس ببینی...
-چرا از خدام نباشه دادا تازه خیلی هم حال میده...
یهو صدایی از پشت در اومد ک خیلی آشناع بود برام گفت:
-ععع لال شو دیگه بگو بهشون..خسته شدم..
آراز صداشو پایین اوردوگفت:
-مقدمه چینیه..
اون صدای پشت در:اوووف
ی ابرومو بالا دادمو گفتم:آراز اون کیه پشت در؟
-ععع سلام نور خانم خوب هستین؟مارو نگران کردینا...
-آراز
-خیلی خوب میخوام یکی بهتون معرفی کنم...
بعد در اتاقو باز کرد..و من با دیدن شخص روبه روم هنگ کردم این چرا انقدر شبیه نورمه؟!..ی نگاه ب نورم کردم اونم داشت ب اون دختر نگاه میکرد...نه..این همونی ک تو کابوسام بود..
سریع از اتاق زدم بیرون و ب سمت wc شدم جلوی آینه ای وایستادم دستامو ت موهام فرو کردم اون...وای خدای من..
آراز:میدونم داداش تعجب کردی ولی خوب اون..خودت ک دیدی...
پریدم سر حرفشو گفتم:
-همزادشه...
شروع ب راه رفتن کردم و گفتم:
-وای بهت ک گفتم تو کابوسم ی دختر میبینم شکل نور فقط رنگ موهاشون فرق میکنه...اونوقت الان اون جلوی چشممه...لعنتی..غیر ممکنه..همزاد...وای...
آراز:آدین چرا انقدر بزرگش میکنی...نور و این دختره بهم برخورد میکنن همین باعث میشه نور همه چیو یادش بیاد..
- و باعث غش کردنش...
عصبی شده بودم و داد میزدم...
-آخه لعنتی من شب اول دیدن نورم اون تو خوابم بود گفت همزاد اونو...
-آراز:من دوسش دارم..
خشکم زد برگشتم سمتش و با تعجب و بت نگاش کردم...
-همون دختری بود ک بهت گفته بودم اون ماهوره...
-وای وای آراز..وای...
آراز:اون خواب ها و کابوسا حتما سرنوشت میخواست کاری کنه تو متوجه شی نور ی همزاد داره و همینطور ماهور...
-نمیدونم پسر نمیدونم تو اون کابویا رو ندیدی ک الان درکم
پارت۶۸
#آدین
تند تند از پله ها بالا میرفتم اتاق۱۶۸ اتاق...پیداش کردم..خواستم دروباز کنم ک در اتاق باز شد و خانم دکتری بیرون اومد..سریع گفتم:
-ببخشید خانوم دکتر حال خانوم من خوبه؟به هوش اومد؟..
لبخند گرمی زدوگفت:
-آره پسرم نگران نباش فقط کمی توشوکه...برو حالشو خوب کن
بعد خنده بلندی کرد و رفت وا عجب چ دکترای باحالی پیدا میشن...
وارد اتاق شدم...نشسته بود و ب جلو خیره شده بود و اشک میریخت...دلم هرے ریخت...سریع ب سمتش رفتم و دستشو گرفتمو گفتم:
-چے شده خانومم حالت خوبه؟..
نگاشو ب سمتم کشید...ک با حرفش غرق خوشبختی شدم...
-آدین من همه چیو یادم اومده
خشکم زده بود...دستاشو ول کردم وشروع کردم ب متر کردن اتاق و دستامو تو موهام فر کردم...اون گفت همه چیو یاد اومده...نکنه میخواد فقط کاری کنه ک خودکشی نکنم...نکنه..
با استرس گفتم:
-یعنی الان همه چیو یادته...یادته بهم ابزار علاقه کردی..به قله ها به ستاره ها به خوشید و ماه به روشنایی روز و تاریکی شب به ژرفای اقیانوس قسم خوردی که...
پرید سر حرفمو گفت:
-که دوستـ دارمـ تکیهـ گاهمـ
با احساس وقف نشدنی ب آغوشش حمله کردم میفشردمش نورم...جونم...خانوم جنگلیم...ضربان قلبم...خجالتی خانومم
تو آغوشم میفشردمش و خدا رو شکر میکردم...
زیر گوشش زمزمه ها عاشقانه میکردم و از هر زمزمه عاشقانم خداروشکر میکردم..
صداش همون صدای آرومو آرامش بخشه همونی ک قرص خوابمه همونی ک انرژی میده...
-آدینم معذرت میخوام بابت همه چے..
-آخه جون آدین تو ک نزدیک بودمن ب مرز جنون ببری..
-نورت غلط کرده آقام..می بخشیش؟..
-لال بشم اگه بگم نه...تو کاری نکردی ک من ببخشم ولی الان داری ی کاری میکنی...
سرشو از روی قلبم بلند کرد و با سوال گفت:
-چ کاریع؟..
-ب نظرم نور نباید ابزار احساسات بهم میکردی؛آخه حس میکنم هر حرفی بزنی خطرناک میشم...
خنده ای کرد و ب دماغش چینی دادو گفت:
-چون شما بی جنبه ای آقامون..
-نه..ببین همین کارارو میکنی خطرناک میشم هے آقامون آقامونی ک میکنی یهو میبینی آقات بوس میخواد...
باز خندید...ن امروز این دختر منو از راه بدر میکنه...چقدر خوشحالم ک همه چیو یادش آورده چقدر حالم خوبه...امروز فوق العادس...
اخم کردمو گفتم:چرا داشتی گریه میکردی؟
یهوچشاشو بست و سرشو تکون دادو گفت:
-خیلی عجیبه خیلی...
بعد سرشو روی قلبم گذاشتو گفت:
-آدین ی چیز خیلی عجیبی دیدم...
-چیع عزیزم؟..
-همـ..
یهو در اتاق زده شد...چون پشت ب در بودم برای همین دیدم کیه ولی از صدا متوجه شدم کیع...
آراز:اِهم اِهم داداش میشه بیام تو ی رمانتیک بازی در کاره...
نور سرشو از قلبم برداشت و نگاهی ب آراز کردم ک دستاشو روی چشماش کذاشته ک مثلا داریم کاری میکنیم اون نبینه...
با نمک..ن ب داداشش ک این صحنه هاپیش بیاد چشاش اینه وزغ میشه ن ب این یکی داداش ک چشماشو میگیره...
-خیلی خوب مسخره تو خیلی منحرفی ما کاری نمی کردیم...
دستشو از چشماش برداشت و چشمکی زدو گفت:
-آره تو راست میگی...یا قبلش وارد عمل شدی، یا تازه میخواستی وارد عمل بشی ،یا چند دقیقه بعدش میخواستی وارد عمل بشی...
-نکه تو از خدات نیس ببینی...
-چرا از خدام نباشه دادا تازه خیلی هم حال میده...
یهو صدایی از پشت در اومد ک خیلی آشناع بود برام گفت:
-ععع لال شو دیگه بگو بهشون..خسته شدم..
آراز صداشو پایین اوردوگفت:
-مقدمه چینیه..
اون صدای پشت در:اوووف
ی ابرومو بالا دادمو گفتم:آراز اون کیه پشت در؟
-ععع سلام نور خانم خوب هستین؟مارو نگران کردینا...
-آراز
-خیلی خوب میخوام یکی بهتون معرفی کنم...
بعد در اتاقو باز کرد..و من با دیدن شخص روبه روم هنگ کردم این چرا انقدر شبیه نورمه؟!..ی نگاه ب نورم کردم اونم داشت ب اون دختر نگاه میکرد...نه..این همونی ک تو کابوسام بود..
سریع از اتاق زدم بیرون و ب سمت wc شدم جلوی آینه ای وایستادم دستامو ت موهام فرو کردم اون...وای خدای من..
آراز:میدونم داداش تعجب کردی ولی خوب اون..خودت ک دیدی...
پریدم سر حرفشو گفتم:
-همزادشه...
شروع ب راه رفتن کردم و گفتم:
-وای بهت ک گفتم تو کابوسم ی دختر میبینم شکل نور فقط رنگ موهاشون فرق میکنه...اونوقت الان اون جلوی چشممه...لعنتی..غیر ممکنه..همزاد...وای...
آراز:آدین چرا انقدر بزرگش میکنی...نور و این دختره بهم برخورد میکنن همین باعث میشه نور همه چیو یادش بیاد..
- و باعث غش کردنش...
عصبی شده بودم و داد میزدم...
-آخه لعنتی من شب اول دیدن نورم اون تو خوابم بود گفت همزاد اونو...
-آراز:من دوسش دارم..
خشکم زد برگشتم سمتش و با تعجب و بت نگاش کردم...
-همون دختری بود ک بهت گفته بودم اون ماهوره...
-وای وای آراز..وای...
آراز:اون خواب ها و کابوسا حتما سرنوشت میخواست کاری کنه تو متوجه شی نور ی همزاد داره و همینطور ماهور...
-نمیدونم پسر نمیدونم تو اون کابویا رو ندیدی ک الان درکم
۱۰۸.۸k
۲۷ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.