پارا ۷ ( مطمئن نیستم پارت چنده *)
الان فقط من و دراکو مونده بودیم
دریکو : مثل اینکه فقط منو تو موندیم
دراکو ی سریع فشار باد رو به سمتم پرتاب میکرد با چوب دستی که رنگ اون حاله ها سبز به نظر میومد ... با دستم همین کارو کردم فقط با گلوله های آتیش هر چقدر که اون عقب میرفت و سعی میکرد دفاع کنه منم جلو تر میرفتم یهو افتاد زمین من ی شمشیر از آتیش درست کردم و گرفتم زیر گلوش
دانبلدور : و برنده ی امسال خونه ی گیریفیندور
همه داشتن خوشحالی میکردن
سیرویوس: اون دختر منه ! با یکم صدای بلند ...
دست دریکو رو گرفتم و بلندش کردم
دریکو: عادلانه بردی ... تبریک میگم ملکه ... این قسمت آخر رو آروم گفت جوری که فقط من شنیدم
رین : ممنونم
و بعد از شام از سیرویوس خداحافظی کردم و داشتم میرفتم سمت سالن اصلی همه فعلا با خانواده هاشون بودن ولی ساختن اون شیر آتشین منو خیلی خسته کرده بود ... رمز ورود رو به بانوی چاق گفتم و رفتم داخل دیدم هری داره با ویزلی ها و همینطور خانم ویزلی حرف میزنه
خانم ویزلی : هری ... چون حدث میزنم که به کسی نگفته باشی ازت میخوام با دخترم جنی بری
هری : ولی م...
خانم ویزلی : ببین هری من آینده ی سما رو دیدم شما دوتا خانواده ی خوبی با هم دارین و وقتی جنی عاشقته تو هم یکم باهاش باش فردا باهم برید رقص و مهمونی مطمئنم بهتون خوش میگرده... مرسی هری ...
بعد اونا رفتن من مخفی شده بودم
هری : نه من الان چیکار کنم ... من دلم پیش رینه ولی ینی چی ایندم با جنیه ... من چیکار کنم نمیخوام به رین بگم نه ولی الان
رفتم پیش هری
هری : رین ... تو کی اومدی ...
رین : همین الان پیش پای ویزلی ها ...
هری : ببین رین ...
رین : هری ... من جشن نمیتونم بیام ... چون میدونی که ار حال و هوای جشن خوشم نمیاد معذرت میخوام
بعد از اونجا رفتم
ویو هری *
وا اینطور که بهتر میشه... یهو رون و هرمیون از پشت بوته ها پریدن بیرون
هرمیون : هری ... اون همه ی اینا رو شنید و واسه ی این اینو گفت که تو بتونی با جنی بری
هری : نه ... باید به جنی بگم که نمیتونم
هرمیون : حالا که اینکارو کرده بهتره با جنی بری
هری راضی شد ولی دل و ذهنش هنوز پیش رین بود ... رین نشسته بود که یهو ی قوی کاغذی خورد به شیشه ی اتاقش ... باران قو رو ورداشت بیرون رو نگاه کرد ... کسی نبود ... بازش کرد ی نامه بود از طرف دریکو
نامه *
ببین ملکه ... من نمیرم این جشن ... گفتن احتمالا تو هم از اینجور چیزا دویت نداری پس هستی بریم تو طبیعت فردا به جای اینکه برین جشن ... یا نمیدونم هر جایی بریم قوی هارو باهام کار کنی ... راستی ... تو خیلی قویی دختر ...
رین : خیلی خب
.بعد شب خواب
دریکو : مثل اینکه فقط منو تو موندیم
دراکو ی سریع فشار باد رو به سمتم پرتاب میکرد با چوب دستی که رنگ اون حاله ها سبز به نظر میومد ... با دستم همین کارو کردم فقط با گلوله های آتیش هر چقدر که اون عقب میرفت و سعی میکرد دفاع کنه منم جلو تر میرفتم یهو افتاد زمین من ی شمشیر از آتیش درست کردم و گرفتم زیر گلوش
دانبلدور : و برنده ی امسال خونه ی گیریفیندور
همه داشتن خوشحالی میکردن
سیرویوس: اون دختر منه ! با یکم صدای بلند ...
دست دریکو رو گرفتم و بلندش کردم
دریکو: عادلانه بردی ... تبریک میگم ملکه ... این قسمت آخر رو آروم گفت جوری که فقط من شنیدم
رین : ممنونم
و بعد از شام از سیرویوس خداحافظی کردم و داشتم میرفتم سمت سالن اصلی همه فعلا با خانواده هاشون بودن ولی ساختن اون شیر آتشین منو خیلی خسته کرده بود ... رمز ورود رو به بانوی چاق گفتم و رفتم داخل دیدم هری داره با ویزلی ها و همینطور خانم ویزلی حرف میزنه
خانم ویزلی : هری ... چون حدث میزنم که به کسی نگفته باشی ازت میخوام با دخترم جنی بری
هری : ولی م...
خانم ویزلی : ببین هری من آینده ی سما رو دیدم شما دوتا خانواده ی خوبی با هم دارین و وقتی جنی عاشقته تو هم یکم باهاش باش فردا باهم برید رقص و مهمونی مطمئنم بهتون خوش میگرده... مرسی هری ...
بعد اونا رفتن من مخفی شده بودم
هری : نه من الان چیکار کنم ... من دلم پیش رینه ولی ینی چی ایندم با جنیه ... من چیکار کنم نمیخوام به رین بگم نه ولی الان
رفتم پیش هری
هری : رین ... تو کی اومدی ...
رین : همین الان پیش پای ویزلی ها ...
هری : ببین رین ...
رین : هری ... من جشن نمیتونم بیام ... چون میدونی که ار حال و هوای جشن خوشم نمیاد معذرت میخوام
بعد از اونجا رفتم
ویو هری *
وا اینطور که بهتر میشه... یهو رون و هرمیون از پشت بوته ها پریدن بیرون
هرمیون : هری ... اون همه ی اینا رو شنید و واسه ی این اینو گفت که تو بتونی با جنی بری
هری : نه ... باید به جنی بگم که نمیتونم
هرمیون : حالا که اینکارو کرده بهتره با جنی بری
هری راضی شد ولی دل و ذهنش هنوز پیش رین بود ... رین نشسته بود که یهو ی قوی کاغذی خورد به شیشه ی اتاقش ... باران قو رو ورداشت بیرون رو نگاه کرد ... کسی نبود ... بازش کرد ی نامه بود از طرف دریکو
نامه *
ببین ملکه ... من نمیرم این جشن ... گفتن احتمالا تو هم از اینجور چیزا دویت نداری پس هستی بریم تو طبیعت فردا به جای اینکه برین جشن ... یا نمیدونم هر جایی بریم قوی هارو باهام کار کنی ... راستی ... تو خیلی قویی دختر ...
رین : خیلی خب
.بعد شب خواب
۳.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.