پارت ۵
نامه *
سلام رین... من پدرتم میدونم خیلی پیشت نبودن ولی مثل گذشته کاری که با اون موش کثیف کردم حاضرم هر کاری کنم تا ازت محافظت کنم ... احتمال زیاد فکر میکنی من اصلا تاحالا بهت سر نزدم ... ولی اشتباهه میتونی از خالت هم بپرسی من هر شب وقتی خواب بودی به دیدنت اومدم... اون سگ مشکی جلوی در باشگاه که باهاش حرف زدی رو یادته؟ .. اون من بودم ... در اصل لوپین پدر خونده ی توعه ... ولی چون خودم زنده ام هنوز تصمیم گرفتن پیش خالت بمونی ... خواستم بدونی من همه کاری که از دستم بر بیاد رو انجام میدم که بتونیم این سال های از دست رفته رو جبران کنیم... بعد از اینکه رفتم آزکابان نتونستم بهت سر بزنم ... مطمئنم مثل مادرت خیلی زیبایی ... بهت افتخار میکنم که تونستی جلوی دیوانه ساز ها وایسی و اینکه ... خیلی دوستت دارم توی جشن اولیا میبینمت پرنسس چشم دورنگ
از طرف پدرت سیرویوس بلک *
ی اشک از کنار چشمم ریخت
رین : شاید زود قضاوتش کردم
مثل همیشه تا صبح بیدار موندم و تبدیل به ی گربه شدن و با استفاده از بینایی در شبش کتاب خوندم ....
دو هفته بعد یک روز مونده به جشن *
رین : هرمیون من جشن نمیام
هرمیون : اگه یکی بهت درخواست بده چی ؟
رین: کسی به من درخواست نمیده دل خودتو خوش نکن
داشتیم راه می رفتیم که هری رو دیدم
هری : آه سلام دخترا
هرمیون : سلام
با سرم بهش سلام دادم
هری : رین... هرمیون قراره با رون بره ... اگه تو بخوای و کسی بهت درخواست نداده ... میخوای با من بیای جشن؟
هرمیون: دیدی گفتم
رین: نمیدونم جشن خیلی سبک من نیست
هری یکم ناراحت شد
هری: باشه میدونم احمقانه بود ببخشید
خواست بره
رین : مگه نمیخوای بریم جشن پاتر پس چرا داری میری؟
هری سریع برگشت
هری : مگه تو نگفتی از جشن خوشت نمیاد
رین : درسته ولی من نگفتم نمیام
هری : باشه پس من فردا توی سالن بزرگ منتظرتم
رین: باشه
هری خندید و رفت
هرمیون : من از طرف یکی دارم عشق احساس میکنم
رین: من احساسات ندارم هرمیون فقط دیدم ناراحت شد قبول کردم
بعد تمامی کلاس ها همه تو سالن جمع شدن که دیدم پرفسور لوپین و پدرم اونجا وایسادن خواستم برم سمتشون که دیدن هری رو بغل کرد ... یهو نمیدونم چی شد... بغل خیلی از ته دل بود ... اشکم گرفت و از اونجا رفتم
از زبان لوپین *
پشت سرمو نگاه کردم ... رین خیلی بد موقع اومدی حتما هم اشتباه فکر کردی
سیرویوس: خب پرنسسم کو فکر کردم گفتی داشت میومد اینجا
لوپین: انگار ... میرم دنبالش شما اینجا وایسید ... رفتم کنار بید کتک زن دیدم که اصلا جون نداره از سوراخ رفتم تو و رفتن تو اون خونه رفتن طبقه ی بالا که دیدم همه ی دیوار ها سیاه شده رفتم تو اتاق دیدم باران رو زمین نشسته و پاهاشو تو شکمش جمع کرده و داره اشک سیاه و سفید گریه میکنه
هری پاتر #
سلام رین... من پدرتم میدونم خیلی پیشت نبودن ولی مثل گذشته کاری که با اون موش کثیف کردم حاضرم هر کاری کنم تا ازت محافظت کنم ... احتمال زیاد فکر میکنی من اصلا تاحالا بهت سر نزدم ... ولی اشتباهه میتونی از خالت هم بپرسی من هر شب وقتی خواب بودی به دیدنت اومدم... اون سگ مشکی جلوی در باشگاه که باهاش حرف زدی رو یادته؟ .. اون من بودم ... در اصل لوپین پدر خونده ی توعه ... ولی چون خودم زنده ام هنوز تصمیم گرفتن پیش خالت بمونی ... خواستم بدونی من همه کاری که از دستم بر بیاد رو انجام میدم که بتونیم این سال های از دست رفته رو جبران کنیم... بعد از اینکه رفتم آزکابان نتونستم بهت سر بزنم ... مطمئنم مثل مادرت خیلی زیبایی ... بهت افتخار میکنم که تونستی جلوی دیوانه ساز ها وایسی و اینکه ... خیلی دوستت دارم توی جشن اولیا میبینمت پرنسس چشم دورنگ
از طرف پدرت سیرویوس بلک *
ی اشک از کنار چشمم ریخت
رین : شاید زود قضاوتش کردم
مثل همیشه تا صبح بیدار موندم و تبدیل به ی گربه شدن و با استفاده از بینایی در شبش کتاب خوندم ....
دو هفته بعد یک روز مونده به جشن *
رین : هرمیون من جشن نمیام
هرمیون : اگه یکی بهت درخواست بده چی ؟
رین: کسی به من درخواست نمیده دل خودتو خوش نکن
داشتیم راه می رفتیم که هری رو دیدم
هری : آه سلام دخترا
هرمیون : سلام
با سرم بهش سلام دادم
هری : رین... هرمیون قراره با رون بره ... اگه تو بخوای و کسی بهت درخواست نداده ... میخوای با من بیای جشن؟
هرمیون: دیدی گفتم
رین: نمیدونم جشن خیلی سبک من نیست
هری یکم ناراحت شد
هری: باشه میدونم احمقانه بود ببخشید
خواست بره
رین : مگه نمیخوای بریم جشن پاتر پس چرا داری میری؟
هری سریع برگشت
هری : مگه تو نگفتی از جشن خوشت نمیاد
رین : درسته ولی من نگفتم نمیام
هری : باشه پس من فردا توی سالن بزرگ منتظرتم
رین: باشه
هری خندید و رفت
هرمیون : من از طرف یکی دارم عشق احساس میکنم
رین: من احساسات ندارم هرمیون فقط دیدم ناراحت شد قبول کردم
بعد تمامی کلاس ها همه تو سالن جمع شدن که دیدم پرفسور لوپین و پدرم اونجا وایسادن خواستم برم سمتشون که دیدن هری رو بغل کرد ... یهو نمیدونم چی شد... بغل خیلی از ته دل بود ... اشکم گرفت و از اونجا رفتم
از زبان لوپین *
پشت سرمو نگاه کردم ... رین خیلی بد موقع اومدی حتما هم اشتباه فکر کردی
سیرویوس: خب پرنسسم کو فکر کردم گفتی داشت میومد اینجا
لوپین: انگار ... میرم دنبالش شما اینجا وایسید ... رفتم کنار بید کتک زن دیدم که اصلا جون نداره از سوراخ رفتم تو و رفتن تو اون خونه رفتن طبقه ی بالا که دیدم همه ی دیوار ها سیاه شده رفتم تو اتاق دیدم باران رو زمین نشسته و پاهاشو تو شکمش جمع کرده و داره اشک سیاه و سفید گریه میکنه
هری پاتر #
۴.۴k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.