پارت225
#پارت225
این بار عاطفه سکوت را شکست:
میگم فرشید...!
فرشید:هوم؟؟
عاطفه:خیلی وقته میخوام یچیزی بهت بگم ولی روم نمیشه...!
فرشید که مشغول بود با منوی روی میز و درگیر اینکه ک عاطفه چه چیزی دوست دارد سرش را بالا گرفت :
_چی بگو؟
عاطفه:میخوام یبار ناهار دعوتت کنم خونمون... ولی خب تو غذا بپزی نه من!!!
و چشم های گرد شده ی فرشید ، تنها چیزی بود که عاطفه می دید !
صورتش را جمع کرد و ادامه داد:
_آخه از مهری شنیدم که روزبه بهش گفته بود همیشه تو غذا درست میکنی...
خب منم... منم دلم کشید از دستپختت بخورم..!
و چشم هایش را بست ومنتظر هر عکس العملی از طرف فرشید ماند!
فرشید که تا الان به زور جلوی خنده اش را گرفته بود با تمام شدن جمله عاطفه از خنده ریسه رفت...!
عاطفه چشم هایش را باز کرد و ب خندیدنِ فرشید زل زد.
فرشید در حال خنده گفت:
باشه میپزم برات...!! ولی حالا چرا خونه شما؟! تو و مهری بیاین پیش منو روزبه...!
عاطفه:آخه یهو همسایه هاتون ببینن...
فرشید نگذاشت عاطفه حرفش را تمام کند..!
وسط حرفش پرید و گفت:
_قبلنم گفتم که مشکلی پیش نمیاد..!امروز خودم تنها خونه بودم گفتم معذب میشی بیای بالا برا همین آوردمت بیرون...!!
عاطفه لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت...
دسته ای از موهایش از شالش بیرون ریخت...
فرشید باز مات موهایش شد.
موهایش عجیب خاطراتی را برایش زنده میکرد!
نه نمیتوانست به گذشته برگردد ،
نه دلش میخواست و نه
توانش را نداشت !
مخصوصا حالا که کنارش پر بود از حس خوب!
ترجیح داد حال خوبش را در کنار عاطفه با هیچ فکری خراب نکند...
.....
این بار عاطفه سکوت را شکست:
میگم فرشید...!
فرشید:هوم؟؟
عاطفه:خیلی وقته میخوام یچیزی بهت بگم ولی روم نمیشه...!
فرشید که مشغول بود با منوی روی میز و درگیر اینکه ک عاطفه چه چیزی دوست دارد سرش را بالا گرفت :
_چی بگو؟
عاطفه:میخوام یبار ناهار دعوتت کنم خونمون... ولی خب تو غذا بپزی نه من!!!
و چشم های گرد شده ی فرشید ، تنها چیزی بود که عاطفه می دید !
صورتش را جمع کرد و ادامه داد:
_آخه از مهری شنیدم که روزبه بهش گفته بود همیشه تو غذا درست میکنی...
خب منم... منم دلم کشید از دستپختت بخورم..!
و چشم هایش را بست ومنتظر هر عکس العملی از طرف فرشید ماند!
فرشید که تا الان به زور جلوی خنده اش را گرفته بود با تمام شدن جمله عاطفه از خنده ریسه رفت...!
عاطفه چشم هایش را باز کرد و ب خندیدنِ فرشید زل زد.
فرشید در حال خنده گفت:
باشه میپزم برات...!! ولی حالا چرا خونه شما؟! تو و مهری بیاین پیش منو روزبه...!
عاطفه:آخه یهو همسایه هاتون ببینن...
فرشید نگذاشت عاطفه حرفش را تمام کند..!
وسط حرفش پرید و گفت:
_قبلنم گفتم که مشکلی پیش نمیاد..!امروز خودم تنها خونه بودم گفتم معذب میشی بیای بالا برا همین آوردمت بیرون...!!
عاطفه لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت...
دسته ای از موهایش از شالش بیرون ریخت...
فرشید باز مات موهایش شد.
موهایش عجیب خاطراتی را برایش زنده میکرد!
نه نمیتوانست به گذشته برگردد ،
نه دلش میخواست و نه
توانش را نداشت !
مخصوصا حالا که کنارش پر بود از حس خوب!
ترجیح داد حال خوبش را در کنار عاطفه با هیچ فکری خراب نکند...
.....
۱.۹k
۲۸ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.