شمع رقصان بودم اما آتشم خاموش شد

شمع رقصان بودم اما ، آتشم خاموش شد
در شب یلدا نصیبم ، حسرت آغوش شد

روی کاغذ پاره های دفترم ، شعری خزید
اشک آمد ، اعتبار یک غزل ، مخدوش شد

عشق کم کم دور شد ، از کوچه های خاطره
باعث دلتنگیِ این طفلِ بازیگوش شد

مثل اندوهِ مه آلودِ غروبِ سرنوشت
پاره پاره های ذهنم ، تا ابد مغشوش شد

تا بمن گفتی که باید ، ترک هشیاری کنم
پند زهرآلود تو ، چون حلقه ای در گوش شد

ببر چشمانت چو آمد ، خواب خوش از من ربود
قلب من در بیشه زارت ، همچو یک خرگوش شد

پشت پلک پنجره ، نام ترا حک کرده ام
خلوت شبهای من , از عطر تو مدهوش شد

در مسیر باد سرکش ، بس هیاهوها بپاست
همنوا با ساز دل ، آهنگ نوشانوش شد

آنقدر تیشه زدی بر ریشه ی " یاس خیال "
عاقبت لبهای فانوس غزل ، خاموش شد
دیدگاه ها (۱)

بنشین، بگو، بشنو، برادرجان چه باید کرد؟! با میهن - این انبوه...

آمده ای دیدنمان بیقرار، داشته ای قول و قراری مگر؟پیرهن ابریش...

ای ﻏﻨﭽﻪ ی ﺧﻨﺪان ﭼﺮا ﺧﻮن در دل ﻣﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯽﺧﺎری ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﯽ ﺑﻨﺪی و...

صحبت از یار نکن، صحبت اغیار بس استاز غریبان تو بگو، صحبتِ از...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط