تک پارتی از ایو
(برگشت او)
سوار اسب شد و به دل جنگل رفت میتازید و صدای خنده هایش جنگل را پر کرده بود از اینکه دیگر آزاد بود و برده آسمان نبود خیلی خوشحال بود جذاب تر از اون اینکه عشقش هم برگشت بود و اون دیگه غصه ای نداشت موهایش در فضا پرواز میکرد به مقصد رسید و از اسب پیاده شد رفت داخل چادری که با عشقش اونجا قرار داشت ا/ت (شخصیتپسر) اونجا مشغول تیز کردن شمشیرش بود که آیو رفت داخل و با حصرت عشقش رو بغل کرد دیدار اونا خیلی جذاب بو و از همه مهم تر خیلی لذت بخش بود
امروز بعد از مدتها تونستم راه فرار رو از بیرون براش باز کنم تا بتونه بیاد اون خیلی دقت بود اسیر اون پادشاه خودخواه بود اون آیو رو تو بازار دید و عاشقش شد اونو به اسارت گرفت و بدون خواسته خودش سعی کرد بهش نزدیک بشه و باهاش ازدواج کنه اما چون دیگه طاقت نداشتم دلمو زدم به دریا اونو فراری دادم اومد کنارم دیگه قدرت زیادی داشتم چون اون کنارم بود هر لحظه ممکن بود پادشاه دستور بده تا اونو بیارن تو چادر بودیم که صدا غرش اسبم رو شنیدم و با آیو بلند شدیم و شمشیر هامون رو برداشتیم آدمای پادشاه بودن حدسم درست بود برای گرفتن ایو به اونجا اومده بودن با تمام قدرت ما دونفر اون سرباز هارو کشتیم و خود پادشاه اومد
پادشاه : منو تو باهم میجنگیم هرکی زمین خورد میمیره و بازندس اونی که زنده موند آیو مال اون میشه خون جلوی چشمام رو گرفته بود انگار آیو اسیر دست اون بود که براش تصمیم بگیره بدون درنگ با شمشیر بهش حمله کردم و تونستم یه خراش رو دستش ایجاد کنم شمشیرم رو هدایت کردم و پیچید دور شمشیرش که باعث شد بیوفته خنجرم رو درآوردم و تو گلوش فرو کردم و مرد اون جنگ شد پایان اون سرزمین و پادشاه خود خواهش ...
سوار اسب شد و به دل جنگل رفت میتازید و صدای خنده هایش جنگل را پر کرده بود از اینکه دیگر آزاد بود و برده آسمان نبود خیلی خوشحال بود جذاب تر از اون اینکه عشقش هم برگشت بود و اون دیگه غصه ای نداشت موهایش در فضا پرواز میکرد به مقصد رسید و از اسب پیاده شد رفت داخل چادری که با عشقش اونجا قرار داشت ا/ت (شخصیتپسر) اونجا مشغول تیز کردن شمشیرش بود که آیو رفت داخل و با حصرت عشقش رو بغل کرد دیدار اونا خیلی جذاب بو و از همه مهم تر خیلی لذت بخش بود
امروز بعد از مدتها تونستم راه فرار رو از بیرون براش باز کنم تا بتونه بیاد اون خیلی دقت بود اسیر اون پادشاه خودخواه بود اون آیو رو تو بازار دید و عاشقش شد اونو به اسارت گرفت و بدون خواسته خودش سعی کرد بهش نزدیک بشه و باهاش ازدواج کنه اما چون دیگه طاقت نداشتم دلمو زدم به دریا اونو فراری دادم اومد کنارم دیگه قدرت زیادی داشتم چون اون کنارم بود هر لحظه ممکن بود پادشاه دستور بده تا اونو بیارن تو چادر بودیم که صدا غرش اسبم رو شنیدم و با آیو بلند شدیم و شمشیر هامون رو برداشتیم آدمای پادشاه بودن حدسم درست بود برای گرفتن ایو به اونجا اومده بودن با تمام قدرت ما دونفر اون سرباز هارو کشتیم و خود پادشاه اومد
پادشاه : منو تو باهم میجنگیم هرکی زمین خورد میمیره و بازندس اونی که زنده موند آیو مال اون میشه خون جلوی چشمام رو گرفته بود انگار آیو اسیر دست اون بود که براش تصمیم بگیره بدون درنگ با شمشیر بهش حمله کردم و تونستم یه خراش رو دستش ایجاد کنم شمشیرم رو هدایت کردم و پیچید دور شمشیرش که باعث شد بیوفته خنجرم رو درآوردم و تو گلوش فرو کردم و مرد اون جنگ شد پایان اون سرزمین و پادشاه خود خواهش ...
۳۰.۸k
۰۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.