رمان پایان پارت ۹
همینو گفت و از کاناپه بلند شد!
ا.ت: عو...مرسی
رفتی و بازم گوشیتو برداشتی بلکه یکم با افرادی که باهاشون در ارتباطی بیشتر آشنا بشی...رفتی و پیام هات رو باز کردی...اولین و بیشترین پیام رو کسی که "چویا" سیوش کرده بودی داده بود!
ا.ت: ته! چویا کیه؟
تهیونگ سرش رو برگردون و گفت...
ته: جدی یادت نمیاد؟؟
ا.ت: نه خب...
ته:چویا توی دانشگاه باهات صمیمی شد و تا الان خیلی باهم اوکی بودین...
ا.ت:همین؟؟
ته: چیزی بیشتر از این نمیدونم...متاسفم ولی باید بری از خودش بپرسی...
هووفی کشیدی و چیزی نگفتی...رفتی تا ببینی چی گفته...
(پیام چویا: ا.ت کجایی؟...مگه قرار نبود برای تعطیلات دانشگاهی بیای...پس چرا نیومدی؟؟ حالت خوبه اصلا؟ الووو...ا.ت ببین اگه از دستم ناراحتی حداقل بهم زنگ بزن تا باهات حرف بزنم...اشتباهی کردم؟؟)
این متن ها رو در قالب ۱۰ پیام برات فرستاده بود...خنده ای کردی و از سر کنجکاوی بهش زنگ زدی...بعد چند بوغ گوشی رو برداشت...
چویا: یاااااااااااا....ا.ت!!!!
با لبخند جوابشو دادی
ا.ت: سلام!
چویا: سلام؟؟...واقعا سلام؟...الان به نظرت این مهمه؟؟...هووووف اینطوری نمیشه کجایی؟؟
ا.ت: خونه
چویا: بنال دیگه خونه خودت؟؟؟
ا.ت: اره
و ریز خنده ای از این عصبانیتش کردی...
چویا: همین الان میام تکون بخوری میکشمت...
و قط کرد...تهیونگ که از شدت صدای بلند چویا همه حرفاش رو شنیده بود گفت...
ته: منتظر باش که الان قراره رو در رو پارت کنه...
و خنده ای کرد...
ا.ت: این از همون اول اخلاقش همینطور بود؟
ته: اره...و تو برعکس اون همیشه بهش بی محلی میکردی...
(پ.ن: الان منظور تهیونگ همون رفتاریه که یونگی به شوخی با بقیه اعضا داره و بیشتر اوقات جوابشونو نمیده..)
چیزی نگفتی و تلویزیونو روشن کردی...
ته: خبببب...الان فقط باید صبر کنیم تا بپزه و به یه جاجانگمیون رویایی تبدیل بشه...
اینو گفت و اومد کنارت روی کاناپه نشست و دستشو دور گردنت انداخت...تعجب کردی...
ا.ت: مکه ما زوجیم..؟
ته: نوچ...ما همیشه باهم اینطوری فیلم میدیدیم...یادت نمیاد؟؟
شونه ای بالا انداختی و بیخیال به تماشای فیلم ادامه دادی...
که صدای زنگ خونه بلند شد!
ا.ت: عو...مرسی
رفتی و بازم گوشیتو برداشتی بلکه یکم با افرادی که باهاشون در ارتباطی بیشتر آشنا بشی...رفتی و پیام هات رو باز کردی...اولین و بیشترین پیام رو کسی که "چویا" سیوش کرده بودی داده بود!
ا.ت: ته! چویا کیه؟
تهیونگ سرش رو برگردون و گفت...
ته: جدی یادت نمیاد؟؟
ا.ت: نه خب...
ته:چویا توی دانشگاه باهات صمیمی شد و تا الان خیلی باهم اوکی بودین...
ا.ت:همین؟؟
ته: چیزی بیشتر از این نمیدونم...متاسفم ولی باید بری از خودش بپرسی...
هووفی کشیدی و چیزی نگفتی...رفتی تا ببینی چی گفته...
(پیام چویا: ا.ت کجایی؟...مگه قرار نبود برای تعطیلات دانشگاهی بیای...پس چرا نیومدی؟؟ حالت خوبه اصلا؟ الووو...ا.ت ببین اگه از دستم ناراحتی حداقل بهم زنگ بزن تا باهات حرف بزنم...اشتباهی کردم؟؟)
این متن ها رو در قالب ۱۰ پیام برات فرستاده بود...خنده ای کردی و از سر کنجکاوی بهش زنگ زدی...بعد چند بوغ گوشی رو برداشت...
چویا: یاااااااااااا....ا.ت!!!!
با لبخند جوابشو دادی
ا.ت: سلام!
چویا: سلام؟؟...واقعا سلام؟...الان به نظرت این مهمه؟؟...هووووف اینطوری نمیشه کجایی؟؟
ا.ت: خونه
چویا: بنال دیگه خونه خودت؟؟؟
ا.ت: اره
و ریز خنده ای از این عصبانیتش کردی...
چویا: همین الان میام تکون بخوری میکشمت...
و قط کرد...تهیونگ که از شدت صدای بلند چویا همه حرفاش رو شنیده بود گفت...
ته: منتظر باش که الان قراره رو در رو پارت کنه...
و خنده ای کرد...
ا.ت: این از همون اول اخلاقش همینطور بود؟
ته: اره...و تو برعکس اون همیشه بهش بی محلی میکردی...
(پ.ن: الان منظور تهیونگ همون رفتاریه که یونگی به شوخی با بقیه اعضا داره و بیشتر اوقات جوابشونو نمیده..)
چیزی نگفتی و تلویزیونو روشن کردی...
ته: خبببب...الان فقط باید صبر کنیم تا بپزه و به یه جاجانگمیون رویایی تبدیل بشه...
اینو گفت و اومد کنارت روی کاناپه نشست و دستشو دور گردنت انداخت...تعجب کردی...
ا.ت: مکه ما زوجیم..؟
ته: نوچ...ما همیشه باهم اینطوری فیلم میدیدیم...یادت نمیاد؟؟
شونه ای بالا انداختی و بیخیال به تماشای فیلم ادامه دادی...
که صدای زنگ خونه بلند شد!
۱۷.۲k
۰۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.