پارت شصت و سه....
#پارت شصت و سه....
#جانان...
رفتم به سمت دست شویی و کارم و تموم کردو رفتم پایین ....
هیچ کس توی خونه نبود ...معلوم نبود کجا رفتن...
ساعت 8 شب بود و من از بعد ناهار خوابیده بودم تا حالا ....سریع باید شام حاضر کنم...
رفتم اشپز خونه و وسایل کتلت رو اماده کرد و مشغول شدم به درست کردن...
همون جوری هم واسه خودم اهنگ میخوندم واسه خودم که دستی که که میخواست به کتلت های سرخ شده ناخونک بزنه به خودم اومدم و کامین رو دیدم چون یهویی بود هینی کشیدم که اونم ترسید و دستش رو کشید....
من: دل ریخت پایین کامین این جوری واسه چی بی سرو صدا میای....
کامین: هی دختر والا من همچین هم بی صدا هم نیومد والا خانم مشغول نشون دادن هنر های فراوون خودشون بودن متوجه نشدم....ای کلک ولی عجب صدایی داری ها رو نکرده بودی...
من: میشه بگی من چند وقتع که با تو اشنا شدم که تو باید همه چی رو راجب من بدونی....
کامین : کاملا حرفت دسته من یکی قانع شدم.....ولی اینا رو ول کن کارن کوشش...
من: من چه بدونم داداش تو کجاست...
کامین: ولش داداش مارو وای جانان بهش گفتم....
من: به کی چی گفتی...؟؟؟؟
کامین : دندون سر جیگر بگیر داشتم میگفتم خانم....امممم بالا خره به کارن گفتم که ترانه رو میخوام.....
من با هیجان گفتم: خوب خوب چی گفت ...دعوات کرد....یا نه اگه دعوا کرده بود که تو این ریختی نبودی....وای نه...راسته ...
کامین: دقیقا چی راسته...؟؟
من : این که چیزی بهت نگفته و قبول کرده....
کامین: اره یه جورایی قبول کرد .....ولی گفت باید راجب خانوادش تحقیق کنه.....نمی دونی وقتی به هانیه گفتم چه ذوقی کرد ....و رفت تو فکرد و لبخند ژکوند زد...
دیوونه هستش دیگه ....
من: هوییییی کامین بپا غرق نشی.....
کامین : نه شنا بلدم خوب حالا میگم من گشنمه یه دونه از این کتلت ها رو بهم بده....
و قیافش رو مثلا مظلوم کرد ....بیا شبیه من شده که وقتی به مامانم میگفتم بهم یه چیزی بده....😢 😢 😢 هوف....سرم رو تکون دادم که از این فکر ها بیام بیرون...
من: بیا کامین خان ...و یکی رو بهش دادم که تو دستم قاپیدش و بدو رفت توی سالن و همون طوری گفت:
ممنون فنچی خودم....
من با داد گفتم: اوی من فنچ تو نیست این چند دفعه کامین....
دیگه صداش نیومد منم مشغول بقیه کارم شدم ....
تموم که شدن رفتم توی سالن که دیدم کامین داره فیلم اکشن میبینه برگشتم توی اشپز خونه و کمی تخمه ریختم توی ظرف و بردم واسه خودم و کامین...
من: بیا کامین تخمه میچسبه....
کامین: اخ دختر دستت طلا بیا که تازه اول فیلمه...
خلاصه با هم داشتین میدیدیم که یهو برق خونه رفت.....
من: کامین میگم چیزه...اممم من من میترسم....
کامین: بیا دختر نزدیک من تاریکی که ترس نداره ...
منم از خدا خواسته رفتم پیشش نشستم که...
کامین بخاطر این که ترس من کم تر بشه شروع کرد با من حرف زدن ....همین طوری مشغول بودیم که ....
#جانان...
رفتم به سمت دست شویی و کارم و تموم کردو رفتم پایین ....
هیچ کس توی خونه نبود ...معلوم نبود کجا رفتن...
ساعت 8 شب بود و من از بعد ناهار خوابیده بودم تا حالا ....سریع باید شام حاضر کنم...
رفتم اشپز خونه و وسایل کتلت رو اماده کرد و مشغول شدم به درست کردن...
همون جوری هم واسه خودم اهنگ میخوندم واسه خودم که دستی که که میخواست به کتلت های سرخ شده ناخونک بزنه به خودم اومدم و کامین رو دیدم چون یهویی بود هینی کشیدم که اونم ترسید و دستش رو کشید....
من: دل ریخت پایین کامین این جوری واسه چی بی سرو صدا میای....
کامین: هی دختر والا من همچین هم بی صدا هم نیومد والا خانم مشغول نشون دادن هنر های فراوون خودشون بودن متوجه نشدم....ای کلک ولی عجب صدایی داری ها رو نکرده بودی...
من: میشه بگی من چند وقتع که با تو اشنا شدم که تو باید همه چی رو راجب من بدونی....
کامین : کاملا حرفت دسته من یکی قانع شدم.....ولی اینا رو ول کن کارن کوشش...
من: من چه بدونم داداش تو کجاست...
کامین: ولش داداش مارو وای جانان بهش گفتم....
من: به کی چی گفتی...؟؟؟؟
کامین : دندون سر جیگر بگیر داشتم میگفتم خانم....امممم بالا خره به کارن گفتم که ترانه رو میخوام.....
من با هیجان گفتم: خوب خوب چی گفت ...دعوات کرد....یا نه اگه دعوا کرده بود که تو این ریختی نبودی....وای نه...راسته ...
کامین: دقیقا چی راسته...؟؟
من : این که چیزی بهت نگفته و قبول کرده....
کامین: اره یه جورایی قبول کرد .....ولی گفت باید راجب خانوادش تحقیق کنه.....نمی دونی وقتی به هانیه گفتم چه ذوقی کرد ....و رفت تو فکرد و لبخند ژکوند زد...
دیوونه هستش دیگه ....
من: هوییییی کامین بپا غرق نشی.....
کامین : نه شنا بلدم خوب حالا میگم من گشنمه یه دونه از این کتلت ها رو بهم بده....
و قیافش رو مثلا مظلوم کرد ....بیا شبیه من شده که وقتی به مامانم میگفتم بهم یه چیزی بده....😢 😢 😢 هوف....سرم رو تکون دادم که از این فکر ها بیام بیرون...
من: بیا کامین خان ...و یکی رو بهش دادم که تو دستم قاپیدش و بدو رفت توی سالن و همون طوری گفت:
ممنون فنچی خودم....
من با داد گفتم: اوی من فنچ تو نیست این چند دفعه کامین....
دیگه صداش نیومد منم مشغول بقیه کارم شدم ....
تموم که شدن رفتم توی سالن که دیدم کامین داره فیلم اکشن میبینه برگشتم توی اشپز خونه و کمی تخمه ریختم توی ظرف و بردم واسه خودم و کامین...
من: بیا کامین تخمه میچسبه....
کامین: اخ دختر دستت طلا بیا که تازه اول فیلمه...
خلاصه با هم داشتین میدیدیم که یهو برق خونه رفت.....
من: کامین میگم چیزه...اممم من من میترسم....
کامین: بیا دختر نزدیک من تاریکی که ترس نداره ...
منم از خدا خواسته رفتم پیشش نشستم که...
کامین بخاطر این که ترس من کم تر بشه شروع کرد با من حرف زدن ....همین طوری مشغول بودیم که ....
۹.۹k
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.