ادامهpart³²
ادامهpart³²
×هوفف..از یه طرف خوشحالم که دیگه قرار نیست زیاد کار کنم و از یه طرف ناراحتم که دیگه نمیتونم ببینمت
+ناراحت نباش میتونی بیای روزا منو ببینی راستی فردا ساعت ¹² که تهیونگ و جیمین رفتن بیا پیشم بمون باشه؟
×باشه(ذوق)
ویو ات
یونا رو رسوندن و شب تهیونگ هی اسرار میکرد میکرد که پیشش بخوابم ولی قبول نکردم چون حال و حوصله نداشتم..رفتم توی اتاقم خوابیدم..امشب جیمین مهمون ته بود..
(ساعت ³ صبح)
سوزشی روی گردنم حس کردم که...
×هوفف..از یه طرف خوشحالم که دیگه قرار نیست زیاد کار کنم و از یه طرف ناراحتم که دیگه نمیتونم ببینمت
+ناراحت نباش میتونی بیای روزا منو ببینی راستی فردا ساعت ¹² که تهیونگ و جیمین رفتن بیا پیشم بمون باشه؟
×باشه(ذوق)
ویو ات
یونا رو رسوندن و شب تهیونگ هی اسرار میکرد میکرد که پیشش بخوابم ولی قبول نکردم چون حال و حوصله نداشتم..رفتم توی اتاقم خوابیدم..امشب جیمین مهمون ته بود..
(ساعت ³ صبح)
سوزشی روی گردنم حس کردم که...
۸.۲k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.