پارت ۱۴۶
جونگکوک طبق عادت همیشگیش، درست وقتی چراغ خاموش شد، دستشو دور بدن ات حلقه کرد و کشیدش سمت خودش.
بدون اینکه کلمهای بگه، اتو گذاشت توی بغلش.
ات اولش یهکم مکث کرد، ولی بعد سرشو آورد و گذاشت روی سینهی جونگکوک. صدای ضربان قلبش زیر گوشش میکوبید، آهسته و منظم، اما خودش انگار هیچ ربطی به آرامش نداشت. چشماشو بست، فقط دراز کشید.
یک ساعت گذشت. ات هنوز همونطور بیدار بود. نگاهش به تاریکی اتاق، ذهنش پر از صداهای درونی.
جونگکوک کمکم متوجه شد. با همون صدای آروم و سرد همیشگی، خیلی نرم پرسید:
– «چرا خوابت نمیبره؟»
ات یهکم نفسشو حبس کرد، بعد زیر لب گفت:
– «چرا این کارارو میکنی؟»
جونگکوک با ابروهای کمی درهم کشیده، سرشو آورد پایینتر:
– «چه کاری؟»
ات سرشو از روی سینه برنداشت، فقط همونطور که نگاهش توی تاریکی گم شده بود، گفت:
– «یه جوری رفتار میکنی… انگار ارزششو دارم. انگار یه تیکه آشغال نیستم.»
جونگکوک یه لحظه ساکت موند. بعد نفس عمیقی کشید و با همون لحن خونسردش گفت:
– «چون ارزششو داری.»
دستشو آروم گذاشت روی موهای ات و خیلی بیصدا انگشتاشو بین تارها کشید.
– «این کارارو میکنم چون میخوام بدونی… هواتو دارم. نگران نباش. این توجه از سر ترحم نیست. از ته دلمه.»
ات پلک زد، گلوی خشکشو قورت داد. حرفی نداشت بزنه، فقط نفسش سنگینتر شد.
جونگکوک ادامه داد، این بار صداش یه ذره نرمتر شد، ولی هنوز سرد و کنترلشده بود:
– «یه چیز دیگه… یادت باشه. حتی اگه همهی تاریکیهات، بدترینِ درونتو هم به من نشون بدی، من باز همونطوری نگاهت میکنم که انگار خورشیدی. پس نترس. باهام حرف بزن.»
ات چشماشو محکمتر بست. یه لحظه انگار همهی دیوارهایی که دور خودش کشیده بود ترک برداشت.
بیهیچ حرفی، سرشو بیشتر فشار داد روی سینهی جونگکوک.
جونگکوک چیزی نگفت. فقط دستشو محکمتر دورش حلقه کرد.
ات حس کرد توی همون تاریکی، توی همون بغل، یه امنیتی هست که هیچجا پیدا نکرده بود.
بدون اینکه کلمهای بگه، اتو گذاشت توی بغلش.
ات اولش یهکم مکث کرد، ولی بعد سرشو آورد و گذاشت روی سینهی جونگکوک. صدای ضربان قلبش زیر گوشش میکوبید، آهسته و منظم، اما خودش انگار هیچ ربطی به آرامش نداشت. چشماشو بست، فقط دراز کشید.
یک ساعت گذشت. ات هنوز همونطور بیدار بود. نگاهش به تاریکی اتاق، ذهنش پر از صداهای درونی.
جونگکوک کمکم متوجه شد. با همون صدای آروم و سرد همیشگی، خیلی نرم پرسید:
– «چرا خوابت نمیبره؟»
ات یهکم نفسشو حبس کرد، بعد زیر لب گفت:
– «چرا این کارارو میکنی؟»
جونگکوک با ابروهای کمی درهم کشیده، سرشو آورد پایینتر:
– «چه کاری؟»
ات سرشو از روی سینه برنداشت، فقط همونطور که نگاهش توی تاریکی گم شده بود، گفت:
– «یه جوری رفتار میکنی… انگار ارزششو دارم. انگار یه تیکه آشغال نیستم.»
جونگکوک یه لحظه ساکت موند. بعد نفس عمیقی کشید و با همون لحن خونسردش گفت:
– «چون ارزششو داری.»
دستشو آروم گذاشت روی موهای ات و خیلی بیصدا انگشتاشو بین تارها کشید.
– «این کارارو میکنم چون میخوام بدونی… هواتو دارم. نگران نباش. این توجه از سر ترحم نیست. از ته دلمه.»
ات پلک زد، گلوی خشکشو قورت داد. حرفی نداشت بزنه، فقط نفسش سنگینتر شد.
جونگکوک ادامه داد، این بار صداش یه ذره نرمتر شد، ولی هنوز سرد و کنترلشده بود:
– «یه چیز دیگه… یادت باشه. حتی اگه همهی تاریکیهات، بدترینِ درونتو هم به من نشون بدی، من باز همونطوری نگاهت میکنم که انگار خورشیدی. پس نترس. باهام حرف بزن.»
ات چشماشو محکمتر بست. یه لحظه انگار همهی دیوارهایی که دور خودش کشیده بود ترک برداشت.
بیهیچ حرفی، سرشو بیشتر فشار داد روی سینهی جونگکوک.
جونگکوک چیزی نگفت. فقط دستشو محکمتر دورش حلقه کرد.
ات حس کرد توی همون تاریکی، توی همون بغل، یه امنیتی هست که هیچجا پیدا نکرده بود.
- ۴.۵k
- ۰۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط