فیک پارت ۶
فیک جیمین (پارت ۶)
ویو ا/ت :
دستشو میکشم جلو پرتش میکنم زمین ، پام رو میزارم و گلوش و میبینم....
ا/ت : یونگی؟ پسره دیوونه...چیکار میکنی؟
پام رو برمیدارم. آخ و اوخ کنان بلند میشه و میگه: چتههههه...نمیشه بات شوخی کرداا
ا/ت : شوخی؟ شب ، تو کوچه خلوت ، یکدفعه میایریک دستمال میزاری جلو دهنم....خب فکر کردم دزدی چیزی هستی! اینجا چیکار داری؟
یونگی: اممم...چیزه...مامان...یعنی..مامان بیرونم کرد! گفت تا وقتی نمره هات درست نشده نیا خونه
ا/ت : خب؟ چیکار کنم...درس بخون!
یونگی: میخونم....میخونم ولی خب الان جا خواب ندارم...میشه بیام خونه شما؟
ا/ت : نخیر...بمون تو خیابون! یکجوری میگی انگار چاره ای جز قبول کردن دارم...
میپره بغلم و میگه : دختر خودمی....
(پرش زمانی دم در خونه "گشاد تشریف دارم..🥲")
در میزنم
مامان : عه...سلام خوش اومد...یونگی؟
یونگی : سلام خاله ی عزیزمم...خوبین؟ سلامتین....(و ادامه ی پاچه خواری...:/)
مامان : نمیتوان بیای اینجا مزه نریز...مامانت گفته رات ندم
و درو میبنده....
ای بابا! حالا واسه این پسر خاله تجدیدی مام باید تو کوچه بمونیم
میرم سمت پنجره و میگم : رفوزه خان...گمشو بیا(هوووی...درست صحبت کن)
قلاب میگیرم میگم : برو بالا....پنجرمم بازه..نه وایسا...تو بری نمیتونی کمکی کنی
یونگی : میتونم بگو...من بلد نیستم قلاب بگیرم
ا/ت ببین بری تو اتاقم اون گوشه یک کمد دیواری هست..اونو بکش جلو پشتش یک دره...اوت دررو باز کن پله میخوره میاد پایین میرسه به در...
به گوشه دیوار خونمون اشاره میکنم و میگم : میرسه به این....دررو وا کن منم بیام تو...
یونگی : اوکی بابا بپرس به من...یک پا مامور مخفی ام من
چشم غره ای بهش میرم و قلاب میگرم میره بالا
(۱۰ دقیقه بعد....)
چرا نمیاد.....وای به حالش اگه گیر....
یونگی : تک شاخ....بیا...بیا که پدرم در اومد....
میرم تو...
میرسیم به اتاق یونگی خودشو میندازه رو تخت....
ا/ت : خب حالاااا.....چیکار کردی مگه؟
یونگی : یک ! تو این کمده سگ مصب چی ریختی انقدر سنگینه نمیشه تکونش داد....دو ! چخبرههههه انقدر پله؟
از تو کمد یک بالشت و یک پتو درمیارم و میگم : بیا اینا رو بردار بنداز اونور بخواب...زیادی حرف بزنی ميندازم بیرون
یونگی : خب حالا.....
شرط : ۶ لایک
ویو ا/ت :
دستشو میکشم جلو پرتش میکنم زمین ، پام رو میزارم و گلوش و میبینم....
ا/ت : یونگی؟ پسره دیوونه...چیکار میکنی؟
پام رو برمیدارم. آخ و اوخ کنان بلند میشه و میگه: چتههههه...نمیشه بات شوخی کرداا
ا/ت : شوخی؟ شب ، تو کوچه خلوت ، یکدفعه میایریک دستمال میزاری جلو دهنم....خب فکر کردم دزدی چیزی هستی! اینجا چیکار داری؟
یونگی: اممم...چیزه...مامان...یعنی..مامان بیرونم کرد! گفت تا وقتی نمره هات درست نشده نیا خونه
ا/ت : خب؟ چیکار کنم...درس بخون!
یونگی: میخونم....میخونم ولی خب الان جا خواب ندارم...میشه بیام خونه شما؟
ا/ت : نخیر...بمون تو خیابون! یکجوری میگی انگار چاره ای جز قبول کردن دارم...
میپره بغلم و میگه : دختر خودمی....
(پرش زمانی دم در خونه "گشاد تشریف دارم..🥲")
در میزنم
مامان : عه...سلام خوش اومد...یونگی؟
یونگی : سلام خاله ی عزیزمم...خوبین؟ سلامتین....(و ادامه ی پاچه خواری...:/)
مامان : نمیتوان بیای اینجا مزه نریز...مامانت گفته رات ندم
و درو میبنده....
ای بابا! حالا واسه این پسر خاله تجدیدی مام باید تو کوچه بمونیم
میرم سمت پنجره و میگم : رفوزه خان...گمشو بیا(هوووی...درست صحبت کن)
قلاب میگیرم میگم : برو بالا....پنجرمم بازه..نه وایسا...تو بری نمیتونی کمکی کنی
یونگی : میتونم بگو...من بلد نیستم قلاب بگیرم
ا/ت ببین بری تو اتاقم اون گوشه یک کمد دیواری هست..اونو بکش جلو پشتش یک دره...اوت دررو باز کن پله میخوره میاد پایین میرسه به در...
به گوشه دیوار خونمون اشاره میکنم و میگم : میرسه به این....دررو وا کن منم بیام تو...
یونگی : اوکی بابا بپرس به من...یک پا مامور مخفی ام من
چشم غره ای بهش میرم و قلاب میگرم میره بالا
(۱۰ دقیقه بعد....)
چرا نمیاد.....وای به حالش اگه گیر....
یونگی : تک شاخ....بیا...بیا که پدرم در اومد....
میرم تو...
میرسیم به اتاق یونگی خودشو میندازه رو تخت....
ا/ت : خب حالاااا.....چیکار کردی مگه؟
یونگی : یک ! تو این کمده سگ مصب چی ریختی انقدر سنگینه نمیشه تکونش داد....دو ! چخبرههههه انقدر پله؟
از تو کمد یک بالشت و یک پتو درمیارم و میگم : بیا اینا رو بردار بنداز اونور بخواب...زیادی حرف بزنی ميندازم بیرون
یونگی : خب حالا.....
شرط : ۶ لایک
۳.۷k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.