𝓟𝓪𝓻𝓽 40 ☕🪶
𝓟𝓪𝓻𝓽 40 ☕🪶
از زبان راوی :
آریان : نه نه چیزی نشده سرش درد میکرد
آرمین : بهم دروغ که نمیگی بابا
آریان : نه دروغ نمیگم
آرمین به پدرش لبخند زد
آرمین : باشه
و رفت طبقه بالا سمت اتاقشون
وقتی رسید درو باز کرد و رفت داخل ا/ت داشت لباس عوض میکرد ا/ت وقتی فهمید آرمین اومده داخل لباسو جلوش گرفت
ا/ت ویو
داشتم لباسامو عوض میکردم اون مرتیکه آریان بهم دست زده بود بدم میومد خواستم لباسامو عوض کنم وقتی درشون اوردم در باز شد سریع لباسو گرفتم جلوم آرمین بود
چیزی نمیگفت بهم زل زده بود
سریع لباسمو تنم کردم اومد جلوم. وایساد
آرمین : چرا از من فرار میکنی؟
ا/ت : م من فرار نمیکنم
آرمین : پس چرا تا من اومدم اون لباسو تنت کردی
ا/ت : همونطوری میزاشتم بمونه؟
آرمین : آره
ا/ت : ول کن داری چرت و پرت میگی بریم پایین
میخواستم از دستش فرار کنم نمیخواستم بازم باهاش رابطه داشته باشم
آرمین : ا/ت چرا منو دوست نداری؟
چی داره میگه ؟
ا/ت : من... تهیونگو دوست دارم
بهش نگاه کردم چشماش قرمز شده بود عصبی شد
ا/ت : آروم باش خب؟
نفسام تند شد ازم دور شد و رفت سمت دیوار یه مشت محکم کوبید به دیوار دوییدم سمتش و دستشو گرفتم
ا/ت : نکن این کارو نکن آرمین
آرمین : ا/ت ازم دور شو زود باش
ا/ت : نه الان یه بلایی سر خودت میاری
با دادی که زد لرزیدم
آرمین : گفتم برو بیرون( با داد )
ازش فاصله گرفتم اون صحنه هایی که کتکم میزد اومد جلو چشمم دیگه نمیخوام اون اتفاق برام تکرار بشه دوییدم رفتم سمت در و بازش کردم رفتم بیرون و پشت سرم درو بستم صدای شکستن وسایل میومد خیلی عصبی شد رفتم پایین اریانو پیدا کردم رفتم سمتش
آریان : میبینم که با پای خودت اومدی پیشم
ا/ت : آرمین... میترسم بلایی سر خودش بیاره
آریان : چی؟
سریع رفت طبقه بالا پشت سرش رفتم رسید به اتاق درو باز کرد و رفت داخل نگاه مردم رو زمین نشسته بود و سرشو گرفته بود کل اتاق بهم ریخته بود به دستاش نگاه کردم خون ازش میچکید دوییدم سمتش کنارش رو زمین نشستم
ا/ت : د دستت
بهم نگاه نمیکرد
ا/ت : صبر کن
بلند شدم و دوییدم سمت آشپزخونه تا جعبه کمک های اولیه رو بیارم
برداشتمش و رفتم طبقه بالا رفتم سمتش و بازم کنارش نشستم خواستم دستشو بگیرم ولی نزاشت
آرمین : چیزی نیست خوبم
دستشو محکم گرفتم
ا/ت : دستتو نگاه کن... به این میگی خوب؟
چیزی نگفت دستشو هم نکشید دستشو با پنبه تمیز کردم و پماد زدم بعدم باند پیچی کردم آرمین دوست خیلی خوبی برای آدم میشه البته اگه بتونه خودشو کنترل کنه
وقتی تموم شد بهش نگاه کردم
ا/ت : درد داره؟
آرمین : نه
بهم نگاه نمیکرد
ا/ت : مطمعنی؟
آرمین : هوم
ا/ت : چیزی شده؟ انگار زیاد حالت خوب
حرفم تموم نشده بود که گفت :
آرمین : چیزی نشده
ا/ت : باور نمیکنم یه چیزی شده
آرمین : ....
ا/ت : بهم بگو چیشده
آرمین : امروز... یکی اومد شرکت یه چیزی بهم گفت که.... اعصابم خورد شد
ا/ت : چی گفت؟
از زبان راوی :
آریان : نه نه چیزی نشده سرش درد میکرد
آرمین : بهم دروغ که نمیگی بابا
آریان : نه دروغ نمیگم
آرمین به پدرش لبخند زد
آرمین : باشه
و رفت طبقه بالا سمت اتاقشون
وقتی رسید درو باز کرد و رفت داخل ا/ت داشت لباس عوض میکرد ا/ت وقتی فهمید آرمین اومده داخل لباسو جلوش گرفت
ا/ت ویو
داشتم لباسامو عوض میکردم اون مرتیکه آریان بهم دست زده بود بدم میومد خواستم لباسامو عوض کنم وقتی درشون اوردم در باز شد سریع لباسو گرفتم جلوم آرمین بود
چیزی نمیگفت بهم زل زده بود
سریع لباسمو تنم کردم اومد جلوم. وایساد
آرمین : چرا از من فرار میکنی؟
ا/ت : م من فرار نمیکنم
آرمین : پس چرا تا من اومدم اون لباسو تنت کردی
ا/ت : همونطوری میزاشتم بمونه؟
آرمین : آره
ا/ت : ول کن داری چرت و پرت میگی بریم پایین
میخواستم از دستش فرار کنم نمیخواستم بازم باهاش رابطه داشته باشم
آرمین : ا/ت چرا منو دوست نداری؟
چی داره میگه ؟
ا/ت : من... تهیونگو دوست دارم
بهش نگاه کردم چشماش قرمز شده بود عصبی شد
ا/ت : آروم باش خب؟
نفسام تند شد ازم دور شد و رفت سمت دیوار یه مشت محکم کوبید به دیوار دوییدم سمتش و دستشو گرفتم
ا/ت : نکن این کارو نکن آرمین
آرمین : ا/ت ازم دور شو زود باش
ا/ت : نه الان یه بلایی سر خودت میاری
با دادی که زد لرزیدم
آرمین : گفتم برو بیرون( با داد )
ازش فاصله گرفتم اون صحنه هایی که کتکم میزد اومد جلو چشمم دیگه نمیخوام اون اتفاق برام تکرار بشه دوییدم رفتم سمت در و بازش کردم رفتم بیرون و پشت سرم درو بستم صدای شکستن وسایل میومد خیلی عصبی شد رفتم پایین اریانو پیدا کردم رفتم سمتش
آریان : میبینم که با پای خودت اومدی پیشم
ا/ت : آرمین... میترسم بلایی سر خودش بیاره
آریان : چی؟
سریع رفت طبقه بالا پشت سرش رفتم رسید به اتاق درو باز کرد و رفت داخل نگاه مردم رو زمین نشسته بود و سرشو گرفته بود کل اتاق بهم ریخته بود به دستاش نگاه کردم خون ازش میچکید دوییدم سمتش کنارش رو زمین نشستم
ا/ت : د دستت
بهم نگاه نمیکرد
ا/ت : صبر کن
بلند شدم و دوییدم سمت آشپزخونه تا جعبه کمک های اولیه رو بیارم
برداشتمش و رفتم طبقه بالا رفتم سمتش و بازم کنارش نشستم خواستم دستشو بگیرم ولی نزاشت
آرمین : چیزی نیست خوبم
دستشو محکم گرفتم
ا/ت : دستتو نگاه کن... به این میگی خوب؟
چیزی نگفت دستشو هم نکشید دستشو با پنبه تمیز کردم و پماد زدم بعدم باند پیچی کردم آرمین دوست خیلی خوبی برای آدم میشه البته اگه بتونه خودشو کنترل کنه
وقتی تموم شد بهش نگاه کردم
ا/ت : درد داره؟
آرمین : نه
بهم نگاه نمیکرد
ا/ت : مطمعنی؟
آرمین : هوم
ا/ت : چیزی شده؟ انگار زیاد حالت خوب
حرفم تموم نشده بود که گفت :
آرمین : چیزی نشده
ا/ت : باور نمیکنم یه چیزی شده
آرمین : ....
ا/ت : بهم بگو چیشده
آرمین : امروز... یکی اومد شرکت یه چیزی بهم گفت که.... اعصابم خورد شد
ا/ت : چی گفت؟
۱۵۱.۶k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.