𝓟𝓪𝓻𝓽 39 ☕🪶
𝓟𝓪𝓻𝓽 39 ☕🪶
براش دست تکون دادم دیگه هواپیما رفت بالا و دیگه ندیدمش آخیش از دستش راحت شدم تیکه دادم به صندلی و از سفرم لذت بردم
.................
هواپیما نگه داشت
بلاخره رسیدیم شب شده بود حتما دیر وقته پیاده شدم از هواپیما اون بابامه؟ داشت میومد سمتم خواستم فرار کنم ولی نگهباناش اطرافمو گرفتن
میران : مگه بهت نگفتم بر نمیگردی ( با داد )
همه به ما خیره شدن که عربده زد
میران : به چی نگاه میکنید
همه از جاشون پریدن و سریع رفتن
تهیونگ : نمیتونی بزور منو جایی بفرستی
میران : باشه حالا که نمیتونم جایی بفرستمت پس یه کار دیگه میکنم
به نگهبانا اشاره کرد اومدن کولم کردن
تهیونگ : ولم کنید ( با داد ) بابا بگو ولم کنن تو حق نداری این کارو کنی مگه من زندانیه تو ام( با داد )
میران : ببریدش
نمیدونم داریم کجا میریم میخواد با من چیکار کنه هیچی نمیدونم
ا/ت ویو
آرمین رفته بود شرکت نبودش رو تخت نشسته بودم و فکر میکردم به اینکه چجوری از اینجا برم اگه همینطوری پیش بره اینجا میمیرم بلند شدم درو باز کردم و رفتم طبقه پایین همه داشتن کارشونو میکردن هیچ کس به من توجه نمیکنه
خواستم برم بیرون دستگیره درو گرفتم خواستم بکشمش که یکی دستمو گرفت برگشتم سمتش
جاناتان : نرو بیرون بیرون برات نگهبان خصوصی گذاشتن پاتو از اینجا بیرون بزاری به آرمین خبر میدن
ا/ت : پس چیکار کنم من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
جاناتان : میدونم حق داری اما کاری از دست من و تو بر نمیاد باید تحمل کنیم
ا/ت : تا کی
جاناتان : نمیدونم ا/ت اما بلاخره یه روزی از اینجا میریم
ا/ت : امیدوارم
صدای یکی از خدمتکارا اومد
خدمتکار : جاناتان میشه بهم کمک کنی اینو ببرم؟ سنگینه
برگشت سمت خدمتکار و گفت :
جاناتان : الان میام
دوباره برگشت سمت من
جاناتان : من باید برم میبینمت مواظب خودت باش خب؟
ا/ت : باشه توهم همینطور
لبخند زد
جاناتان رفت دیگه خسته شدم ای کاش حداقل برای آخرین بار میتونستم تهیونگو ببینم دلم خیلی براش تنگ شده یعنی الان چیکار میکنه داشتم به اینا فکر میکردم که یه دستی روشونم نشست برگشتم سمتش آریان بود
آریان : به چی فکر میکنی؟
ا/ت : به هیچی
آریان : برو تو اتاقت اینجا واینسا چرا اینجایی؟ مگه آرمین بهت نگفته زیاد تو خونه پیدات نشه
ا/ت : باشه رفتم
خواستم برم سمت اتاقم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش فاصله بینمون خیلی کم بود
آریان : حالا فعلا نرو
ا/ت : چی؟
آریان : اگه باهم باشیم آرمین نمیفهمه
ا/ت : چی داری میگی
آریان : میخوامت فهمیدی؟ آرمین از هیچی باخبر نمیشه
اون سن بابای منو داشت
ا/ت : ولم کن
محکم تر گرفتم نمیتونستم تکون بخورم
آریان : چه بخوای چه نخوای اول و آخرش همینه
ا/ت : راحتم بزارید پدر و پسر افتادید به جونم ولم کنید بزارید برم
آریان : چون خوشگلی میفهمی؟ هیچ کَس نمیخواد تورو از دست بده
تقلا کردم تا ولم کنه اومد جلوتر خواست لبامو ببوسه با چشمای گرد شده نگاش میکردم انقدر محکم گرفته بودم که نمیتونستم تکون بخورم چشمامو روهم فشار دادم تا چیزی نبینم که صدای در اومد ازم جدا شد و فاصله گرفت یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو باز کردم آرمین بود اولین باره از دیدنش انقدر خوشحال میشم
آرمین : سلام
آریان : سلام پسرم خوش اومدی
رفت جلو و بغلش کرد نگاه کردم آرمین چشمش رو من بود
ا/ت : سلام
آرمین : سلام
راهمو کشیدم و رفتم سمت اتاق
از زبان راوی :
آرمین : چیزی شده؟
آریان : نه پسرم یکم حالش بد بود ازم قرص خواست چیزی نشده
آرمین : چیزیش شده؟ چی شده؟
آریان : نه نه چیزی نشده سرش درد میکرد
براش دست تکون دادم دیگه هواپیما رفت بالا و دیگه ندیدمش آخیش از دستش راحت شدم تیکه دادم به صندلی و از سفرم لذت بردم
.................
هواپیما نگه داشت
بلاخره رسیدیم شب شده بود حتما دیر وقته پیاده شدم از هواپیما اون بابامه؟ داشت میومد سمتم خواستم فرار کنم ولی نگهباناش اطرافمو گرفتن
میران : مگه بهت نگفتم بر نمیگردی ( با داد )
همه به ما خیره شدن که عربده زد
میران : به چی نگاه میکنید
همه از جاشون پریدن و سریع رفتن
تهیونگ : نمیتونی بزور منو جایی بفرستی
میران : باشه حالا که نمیتونم جایی بفرستمت پس یه کار دیگه میکنم
به نگهبانا اشاره کرد اومدن کولم کردن
تهیونگ : ولم کنید ( با داد ) بابا بگو ولم کنن تو حق نداری این کارو کنی مگه من زندانیه تو ام( با داد )
میران : ببریدش
نمیدونم داریم کجا میریم میخواد با من چیکار کنه هیچی نمیدونم
ا/ت ویو
آرمین رفته بود شرکت نبودش رو تخت نشسته بودم و فکر میکردم به اینکه چجوری از اینجا برم اگه همینطوری پیش بره اینجا میمیرم بلند شدم درو باز کردم و رفتم طبقه پایین همه داشتن کارشونو میکردن هیچ کس به من توجه نمیکنه
خواستم برم بیرون دستگیره درو گرفتم خواستم بکشمش که یکی دستمو گرفت برگشتم سمتش
جاناتان : نرو بیرون بیرون برات نگهبان خصوصی گذاشتن پاتو از اینجا بیرون بزاری به آرمین خبر میدن
ا/ت : پس چیکار کنم من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
جاناتان : میدونم حق داری اما کاری از دست من و تو بر نمیاد باید تحمل کنیم
ا/ت : تا کی
جاناتان : نمیدونم ا/ت اما بلاخره یه روزی از اینجا میریم
ا/ت : امیدوارم
صدای یکی از خدمتکارا اومد
خدمتکار : جاناتان میشه بهم کمک کنی اینو ببرم؟ سنگینه
برگشت سمت خدمتکار و گفت :
جاناتان : الان میام
دوباره برگشت سمت من
جاناتان : من باید برم میبینمت مواظب خودت باش خب؟
ا/ت : باشه توهم همینطور
لبخند زد
جاناتان رفت دیگه خسته شدم ای کاش حداقل برای آخرین بار میتونستم تهیونگو ببینم دلم خیلی براش تنگ شده یعنی الان چیکار میکنه داشتم به اینا فکر میکردم که یه دستی روشونم نشست برگشتم سمتش آریان بود
آریان : به چی فکر میکنی؟
ا/ت : به هیچی
آریان : برو تو اتاقت اینجا واینسا چرا اینجایی؟ مگه آرمین بهت نگفته زیاد تو خونه پیدات نشه
ا/ت : باشه رفتم
خواستم برم سمت اتاقم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش فاصله بینمون خیلی کم بود
آریان : حالا فعلا نرو
ا/ت : چی؟
آریان : اگه باهم باشیم آرمین نمیفهمه
ا/ت : چی داری میگی
آریان : میخوامت فهمیدی؟ آرمین از هیچی باخبر نمیشه
اون سن بابای منو داشت
ا/ت : ولم کن
محکم تر گرفتم نمیتونستم تکون بخورم
آریان : چه بخوای چه نخوای اول و آخرش همینه
ا/ت : راحتم بزارید پدر و پسر افتادید به جونم ولم کنید بزارید برم
آریان : چون خوشگلی میفهمی؟ هیچ کَس نمیخواد تورو از دست بده
تقلا کردم تا ولم کنه اومد جلوتر خواست لبامو ببوسه با چشمای گرد شده نگاش میکردم انقدر محکم گرفته بودم که نمیتونستم تکون بخورم چشمامو روهم فشار دادم تا چیزی نبینم که صدای در اومد ازم جدا شد و فاصله گرفت یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو باز کردم آرمین بود اولین باره از دیدنش انقدر خوشحال میشم
آرمین : سلام
آریان : سلام پسرم خوش اومدی
رفت جلو و بغلش کرد نگاه کردم آرمین چشمش رو من بود
ا/ت : سلام
آرمین : سلام
راهمو کشیدم و رفتم سمت اتاق
از زبان راوی :
آرمین : چیزی شده؟
آریان : نه پسرم یکم حالش بد بود ازم قرص خواست چیزی نشده
آرمین : چیزیش شده؟ چی شده؟
آریان : نه نه چیزی نشده سرش درد میکرد
۶۹.۴k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.