رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۲۶

فرزاد که دید با داد و فریاد نمی‌تواند حرف از زبانش بیرون کشد تصمیم گرفت با آرامش رامش کند(با لحنی فوق‌العاده آرام و رام‌کننده)

-ببین صبا من تا زمانی که نفهمم تو اینجا چیکار داشتی نمی‌تونم بخوابم و آرامش داشته باشم!لطفا درکم کن!

صبا هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی‌رفت
نه تنها رامش نشد بلکه وحشی‌تر هم شد

-به درک که نمی‌تونی بخوابی بی سازمان!

واقعا برایش عجیب بود
نه محبت نه داد و فریاد هیچ اثری بر رویش نداشت،آخر این آدم بود؟

آهی سر داد و به روبه‌رویش زل زد(صدایش ملایم و هاکی از هر حسی بود)

-الان چیکار کنم که بهم بگی؟من فکر می‌کنم جاسوسی چون؛این زنی که اینجاست معتمد رئیس بود

صبا تعجبی نکرد چون می‌دانست
مادرش او را به رئیس معرفی کرد و بختش را سیاه
با اینکه به مادرش التماس کرد اما نباید مادرش به تباهی دخترش رضایت می‌داد واو را راهنمایی و هدایت به نادرستی می‌کرد
حال که دیگر گذشته و نبش قبر دردی را دوا نمی‌کند

دستش را بر روی فرمان ماشین گذاشت و طوری که در هپروت بود خواست خاطراتش را برای یک غریبه بازگو کند

-اول دبستان که بودم،باد صبا رو یاد گرفته بودم و از اون موقع عاشق باد بودم!اسمم دوست داشتم چون باد رو کنارش داشت

به فرزاد خیره شد
منتظر ادامه جمله‌اش بود که صبا باز هم ادامه داد:

-میدونی چرا باد رو دوست داشتم؟چون عادل بود؛همونقدر که می‌برد همونقدر هم می‌آورد،حس می‌کردم یه جورایی عدالت رو تو خودش جای داده،از اون موقع دوست داشتم وکیل بشم و عدالت رو هر چند کم اما حداقل برای چند نفر به نمایش بکشم.......

-وکیل شدی؟

فرزاد بود که حرفش را قطع کرده بود
لحظه‌ای درد و دلش را فراموش کرد و به مغرور بودن بیش از حد او فکر کرد
کمی نگاهش کرد و چیزی دستگیرش نشد
و ادامه داد:

-شدم؛کنکور رتبه خوبی آوردم ۱۷سالم بود که پدربزرگم،یه مرد پولدار و قدرتمند من و خانوادم رو از روستا بیرون کرد،هیچی نداشتیم بابای من نمی‌تونست اون طور که باید از پس خرج و مخارج بر بیاد،مغرور بود عین تو!

نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد:
-مامانم عاشق بابام بود و این باعث می‌شد تحمل کنه،وقتی مثل سگ خوندم و کنکور دادم و تونستم بهترین دانشگاه قبول بشم بابام سکته کرد،چرا؟چون صاحبخونه اساس خونه‌رو بیرون ریخته بود و بابام دووم نیاورده بود،بعد بابام مامانم گفت تا الان بخاطر بابام صبر کرده نمی‌تونه تو اون سگ‌دونی زندگی کنه تنهام گذاشت و رفت،من موندم و خواهرم،عین مامانم بودم تحمل فقر رو نداشتم چند سالی که گذشت،درس و دانشگاه رو ول کردم و رفتم سراغ مادرم تا همون راهی رو نشونم بده که خودش رفته و بهترین شده!
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رز وحشی پارت ۶ات...انگار حضورمو نفهمید !سرشو راست کرد دید جل...

:تهیونگ: اون موضوع رو بسپار به من، من حلش می کنما/ت: خب ...

پارت سوم رمان عشق اجباری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط