رویای حقیقی
رویای حقیقی
پارت (¹)
واییییییییییی (خر ذوق) امروز بهترین روز زندگیمه امروز وقتشه دیگه واقعا به سمت رویام حرکت کنم
اوم یادم رفت خودمو معرفی کنم . من لی یونا هستم ۲۲ سالمه
من عاشق کره ام خودمم کره ای هستم
وقتی که بچه بودم پدرم فوت کرد و مادرم با ی مرد ایرانی ازدواج کرد
ناپدریم اسمش پارسا هست خیلی مهربونه خیلی هم منو دوست داره منم خیلی دوسش دارم
درسته که ناپدریمه ولی خیلی دوسش دارم تا الان چیزی برام کم نذاشته
فقط برای ازدواج با مامانم ی شرط داشت .. شرطشم این بود که بریم ایران زندگی کنیم
مامان منم قبول کرد
ولی تو این ی سال با اصرار های من قبول کردن برم کره نمیدونم چرا نمیزارن که من برم بهشونم گفدم با هم بریم گفدن ن اگه میخوای برو ما همه چیو برات اوکی میکنیم
منم که از خدام بود گفدم باشه
چون از ۵ سالگی تو کره بودم کره ای بلدم
تا ۵ ساعت دیگه پرواز دارم به سمت کره
از صب زود بلند شدم لباسیمو پوشیدم
چمدونم از ی هفته پیش بسته بودم (مث منه🤣)
رقتم پایین دیدم مامان و بابا دارم صبونه میخورن
یونا:سلام صب بخیر به پدر و مادر گلم
(پدر یونا با پ.ی و مامان یونا با م.ی)
پ.ی و م.ی: سلام بر دختر گلم
یونا: خب امرو چخبر
بیاین اخرین صبحونمون رو با هم بخوریم
م.ی: *بغض*
پ.ی: انطوری نگو الان مامانت گریه میکنه تو رفدی مارو فراموش نمیکنی که مگه نه؟؟
یونا: مامان بغض نکن علط کردم ی چیزی گفدم ببخشید دیگه
مامانش بغلش کرد ولی اشک از چشماش جاری شد
یونا رفدی مارو فراموش نکنیاااااااا از الان بهت بگم
بونا: باشه مامان گریه نکن عشقم
مامان یونا اشکاشو پاک کرد
یونا نشست و شروع کردن به صبونه خوردن .
دینگ دینگ(زنگ گوشی پدر یونا)
پ.ی: الو... بله بله... الان خودمو میرسونم
م.ی: چیدشه؟؟؟
ایندفه میخوام شرط بزارم:
لایک:15❤
کامنت:20🗨
مرسی که لایک میکنی🫂🖇❤
پارت (¹)
واییییییییییی (خر ذوق) امروز بهترین روز زندگیمه امروز وقتشه دیگه واقعا به سمت رویام حرکت کنم
اوم یادم رفت خودمو معرفی کنم . من لی یونا هستم ۲۲ سالمه
من عاشق کره ام خودمم کره ای هستم
وقتی که بچه بودم پدرم فوت کرد و مادرم با ی مرد ایرانی ازدواج کرد
ناپدریم اسمش پارسا هست خیلی مهربونه خیلی هم منو دوست داره منم خیلی دوسش دارم
درسته که ناپدریمه ولی خیلی دوسش دارم تا الان چیزی برام کم نذاشته
فقط برای ازدواج با مامانم ی شرط داشت .. شرطشم این بود که بریم ایران زندگی کنیم
مامان منم قبول کرد
ولی تو این ی سال با اصرار های من قبول کردن برم کره نمیدونم چرا نمیزارن که من برم بهشونم گفدم با هم بریم گفدن ن اگه میخوای برو ما همه چیو برات اوکی میکنیم
منم که از خدام بود گفدم باشه
چون از ۵ سالگی تو کره بودم کره ای بلدم
تا ۵ ساعت دیگه پرواز دارم به سمت کره
از صب زود بلند شدم لباسیمو پوشیدم
چمدونم از ی هفته پیش بسته بودم (مث منه🤣)
رقتم پایین دیدم مامان و بابا دارم صبونه میخورن
یونا:سلام صب بخیر به پدر و مادر گلم
(پدر یونا با پ.ی و مامان یونا با م.ی)
پ.ی و م.ی: سلام بر دختر گلم
یونا: خب امرو چخبر
بیاین اخرین صبحونمون رو با هم بخوریم
م.ی: *بغض*
پ.ی: انطوری نگو الان مامانت گریه میکنه تو رفدی مارو فراموش نمیکنی که مگه نه؟؟
یونا: مامان بغض نکن علط کردم ی چیزی گفدم ببخشید دیگه
مامانش بغلش کرد ولی اشک از چشماش جاری شد
یونا رفدی مارو فراموش نکنیاااااااا از الان بهت بگم
بونا: باشه مامان گریه نکن عشقم
مامان یونا اشکاشو پاک کرد
یونا نشست و شروع کردن به صبونه خوردن .
دینگ دینگ(زنگ گوشی پدر یونا)
پ.ی: الو... بله بله... الان خودمو میرسونم
م.ی: چیدشه؟؟؟
ایندفه میخوام شرط بزارم:
لایک:15❤
کامنت:20🗨
مرسی که لایک میکنی🫂🖇❤
۵۰.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.