part¹²⁴
part¹²⁴
اون زمان بود که ات به خودش اومد. آنی نگاهش رو از جئون دزدید و رو به اطراف چرخوند، کمی پتو روی صورتش کشید.
_خجالت کشیدی؟ * با شک و خنده
_ تو که قبلا همه چیز رو تصاحب کردی کوچولو الان برای چی خجالت میکشی
این دفعه ات نگاه متعجبش رو همراه با لپ های گل انداخته به جونگ کوک داد
+چ...ی؟* با من من و تردید
+من...بهت ..نگ...اه....
انتهای صحبت ات میون برخورد و تماس لب هاش با لب های جونگ کوک جا موند. جئون بوسه ای خشک از ات گرفت و بوسه ای تر تحویل داد؛ زمانی که متوجه فشار و درد ات شد ازش فاصله گرفت. صداش رو کمی صاف کرد و کمر خم شده اش رو صاف کرد؛ دستی پشت گردنش کشید و لب ش رو تر کرد.
_ به زودی دستم باز میشه!
_دیگه تردیدی در کارم نخواهد بود* با چشمک
ویو ات
+هی...گمشو بیرون* کمی اروم
خواستم کمی نیم خیز شم اما دردی که زیر قلبم دوباره ظهور پیدا کرد منو مجبور به تسلیم کرد. نگاهم رو با کنجکاوی به جونگ کوک دادم تا ری اکشنش رو زیر نظر داشته باشم و البته اون اخم غلیظ بین دو ابروش که محو نشدنی بود منو از این تصمیم منصرف کرد
_جرات داشته باش و یک بار دیگه تکون بخور تا خودم اون سمت سالمت رو سوراخ کنم* عصبی
چندین نفس عمیق ذخیره کردم تا بهتره صحبت کنم و نفس کم نیارم، پتو رو به آرومی کشیدم پایین و سپس لباسم رو کمی بالا کشیدم؛ هجوم درد منو برای چندین لحظه متوقف کرد اما بخاطر اینکه جونگ کوک ذربینش رو روی من انداخته بود و به علاوه که همین الان بهم اخطار داده بود که تکون نخورم، نمیتونستم میمک صورتم رو تغییر بدم، سرفه ای کردم و به زخمم اشاره کردم
+برای چی اینجام تیر خورده؟....من که اسلحه رو به سمت سرم گرفته بودم!دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
مکث کوتاهی که داشت نشون دهنده مقدمه چینی اش بود. در آخر شمع انتظارم رو خاموش کرد و همراه با لبخندی شرح داد
_لحظه ی اخری، جو بهت شلیک کرد؛ البته قصدش دستت بود اما خطا رفت .
_در واقع من باید ازش مچکر باشم، بخاطر اون تو الان پیشمی !* با لبخند
+اما جونگ کوک...
_بیا تا زمانی که خوب نشدی درمورد مسائل بی ارزش تر از سلامتیت صحبت نکنیم.* با لبخند
صحبت هامون زمانی قطع شد که تلفن جئون به صدا در اومد.
_ الان برمیگردم
اتمام ویو ات_ a few moments later
_چی؟* کمی بلند
_ امیلی دقیقا چی رو رسانه ای کرده؟
_فاک!
شرایط
follow :⁸⁹⁰
like:⁸⁷
اون زمان بود که ات به خودش اومد. آنی نگاهش رو از جئون دزدید و رو به اطراف چرخوند، کمی پتو روی صورتش کشید.
_خجالت کشیدی؟ * با شک و خنده
_ تو که قبلا همه چیز رو تصاحب کردی کوچولو الان برای چی خجالت میکشی
این دفعه ات نگاه متعجبش رو همراه با لپ های گل انداخته به جونگ کوک داد
+چ...ی؟* با من من و تردید
+من...بهت ..نگ...اه....
انتهای صحبت ات میون برخورد و تماس لب هاش با لب های جونگ کوک جا موند. جئون بوسه ای خشک از ات گرفت و بوسه ای تر تحویل داد؛ زمانی که متوجه فشار و درد ات شد ازش فاصله گرفت. صداش رو کمی صاف کرد و کمر خم شده اش رو صاف کرد؛ دستی پشت گردنش کشید و لب ش رو تر کرد.
_ به زودی دستم باز میشه!
_دیگه تردیدی در کارم نخواهد بود* با چشمک
ویو ات
+هی...گمشو بیرون* کمی اروم
خواستم کمی نیم خیز شم اما دردی که زیر قلبم دوباره ظهور پیدا کرد منو مجبور به تسلیم کرد. نگاهم رو با کنجکاوی به جونگ کوک دادم تا ری اکشنش رو زیر نظر داشته باشم و البته اون اخم غلیظ بین دو ابروش که محو نشدنی بود منو از این تصمیم منصرف کرد
_جرات داشته باش و یک بار دیگه تکون بخور تا خودم اون سمت سالمت رو سوراخ کنم* عصبی
چندین نفس عمیق ذخیره کردم تا بهتره صحبت کنم و نفس کم نیارم، پتو رو به آرومی کشیدم پایین و سپس لباسم رو کمی بالا کشیدم؛ هجوم درد منو برای چندین لحظه متوقف کرد اما بخاطر اینکه جونگ کوک ذربینش رو روی من انداخته بود و به علاوه که همین الان بهم اخطار داده بود که تکون نخورم، نمیتونستم میمک صورتم رو تغییر بدم، سرفه ای کردم و به زخمم اشاره کردم
+برای چی اینجام تیر خورده؟....من که اسلحه رو به سمت سرم گرفته بودم!دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
مکث کوتاهی که داشت نشون دهنده مقدمه چینی اش بود. در آخر شمع انتظارم رو خاموش کرد و همراه با لبخندی شرح داد
_لحظه ی اخری، جو بهت شلیک کرد؛ البته قصدش دستت بود اما خطا رفت .
_در واقع من باید ازش مچکر باشم، بخاطر اون تو الان پیشمی !* با لبخند
+اما جونگ کوک...
_بیا تا زمانی که خوب نشدی درمورد مسائل بی ارزش تر از سلامتیت صحبت نکنیم.* با لبخند
صحبت هامون زمانی قطع شد که تلفن جئون به صدا در اومد.
_ الان برمیگردم
اتمام ویو ات_ a few moments later
_چی؟* کمی بلند
_ امیلی دقیقا چی رو رسانه ای کرده؟
_فاک!
شرایط
follow :⁸⁹⁰
like:⁸⁷
۲۰.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.