part¹²²
part¹²²
_ برای این سوال مسخره گفتی بیایم داخل حیاط؟*کمی اروم
+جوابمو بده جونگ کوک* همراه با داد
بعد از مکث کوتاهی ات دوباره سواله< از مرگ میترسی جونگ کوک؟> رو پرسید و نگاه های منتظرش رو به جونگ کوک تقدیم کرد
_نه....من از تنها چیزی که میترسم از دست دادنه توست!* با لبخندی که همراه با بغض بود
ات میون تری چشم هاش آروم خندید، نگاهش رو از جونگ کوک گرفت و به اطراف نگاه کرد
+دلیل اینکه گفتم بیایم تو حیاط.. این بود، دلم نمیخواست خونه ات با خونم کثیف بشه
بدون مکث لب زد:_ ات...
دخترک به دست لرزونی که دارای اسلحه بود و سمت معشوق گرفته بود نگاه کرد و اروم به سمت شقیقه ی خودش برد سردی اسلحه به تک به تک سلول هاش نفوذ پیدا کرد و باعث لرزش بدنش شد
جونگ کوک چند قدم به ات نزدیک تر شد، اما عقب نشینی ات اون قدم ها رو جبران کرد
_ات تو رو خدا بیخیال اون افکارت شو....
_من تو این سه سال همیشه منتظرت بودم و حالا بعد از سه سال....اینطوری اومدی* قطرات اشک به آرومی صورت جونگ کوک رو فتح کردن
+هی گریه نکن مرد گنده....اصلا بهت گریه کردن نمیاد*با خنده ای که میون اشک ها جا گرفته بود
_ات تو رو خدا
+مستر من از همون اول خیلی دوست داشتم..هنوزم دارم،همچنین میدونم تو هم چقدر منو دوست داری... اما ته این راه بم بسته!* با هق هق
_ات....من هر بم بستی رو برات باز میکنم لطفا....* با گریه
ادامه حرفش زمانی خورده شد که صدای شلیک اسلحه و فریاد باهم یکی شد
¹:⁰⁰am
به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به ساعت قفل شده بود؛ ³ساعتی گذشته بود و پسر بچه با قلب شکسته هنوز اونجا بود و دلش میجوشید. سرش رو به عقب و جلو هدایت میکرد تا به دیوار بخوره؛عذاب وجدان داشت و باید به نحوی خودش رو سرزنش میکرد. چندی نگذشت که امیلی همراه با آب قند به سمت جونگ کوک حرکت کرد و از منظره ی مقابلش استرس و نگرانی دریافت کرد. به سمت جونگ کوک رفت و از دیوار فاصله اش داد و با نگرانی لب زد:
امیلی: داری چیکار میکنی جونگ کوک.....با این کارا چیزی رو تغییر میدی* با نگرانی
شرایط
like:⁷⁷
comments:⁶⁰(فقط بر عهده یک نفر نباشه)
_ برای این سوال مسخره گفتی بیایم داخل حیاط؟*کمی اروم
+جوابمو بده جونگ کوک* همراه با داد
بعد از مکث کوتاهی ات دوباره سواله< از مرگ میترسی جونگ کوک؟> رو پرسید و نگاه های منتظرش رو به جونگ کوک تقدیم کرد
_نه....من از تنها چیزی که میترسم از دست دادنه توست!* با لبخندی که همراه با بغض بود
ات میون تری چشم هاش آروم خندید، نگاهش رو از جونگ کوک گرفت و به اطراف نگاه کرد
+دلیل اینکه گفتم بیایم تو حیاط.. این بود، دلم نمیخواست خونه ات با خونم کثیف بشه
بدون مکث لب زد:_ ات...
دخترک به دست لرزونی که دارای اسلحه بود و سمت معشوق گرفته بود نگاه کرد و اروم به سمت شقیقه ی خودش برد سردی اسلحه به تک به تک سلول هاش نفوذ پیدا کرد و باعث لرزش بدنش شد
جونگ کوک چند قدم به ات نزدیک تر شد، اما عقب نشینی ات اون قدم ها رو جبران کرد
_ات تو رو خدا بیخیال اون افکارت شو....
_من تو این سه سال همیشه منتظرت بودم و حالا بعد از سه سال....اینطوری اومدی* قطرات اشک به آرومی صورت جونگ کوک رو فتح کردن
+هی گریه نکن مرد گنده....اصلا بهت گریه کردن نمیاد*با خنده ای که میون اشک ها جا گرفته بود
_ات تو رو خدا
+مستر من از همون اول خیلی دوست داشتم..هنوزم دارم،همچنین میدونم تو هم چقدر منو دوست داری... اما ته این راه بم بسته!* با هق هق
_ات....من هر بم بستی رو برات باز میکنم لطفا....* با گریه
ادامه حرفش زمانی خورده شد که صدای شلیک اسلحه و فریاد باهم یکی شد
¹:⁰⁰am
به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به ساعت قفل شده بود؛ ³ساعتی گذشته بود و پسر بچه با قلب شکسته هنوز اونجا بود و دلش میجوشید. سرش رو به عقب و جلو هدایت میکرد تا به دیوار بخوره؛عذاب وجدان داشت و باید به نحوی خودش رو سرزنش میکرد. چندی نگذشت که امیلی همراه با آب قند به سمت جونگ کوک حرکت کرد و از منظره ی مقابلش استرس و نگرانی دریافت کرد. به سمت جونگ کوک رفت و از دیوار فاصله اش داد و با نگرانی لب زد:
امیلی: داری چیکار میکنی جونگ کوک.....با این کارا چیزی رو تغییر میدی* با نگرانی
شرایط
like:⁷⁷
comments:⁶⁰(فقط بر عهده یک نفر نباشه)
۲۵.۵k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.