part¹²³
part¹²³
_امیلی....اون دخترک به خاطر من و خانواده ام و شغل لعنتیم اون توست!* با بغض حرفش رو خاتمه داد و با سر به اتاقی که ات توش بود اشاره کرد
_اون دخترک برام بهترین فرد در بدترین مکان و زمان بود!
امیلی شاهد اشک هایی بود که صورت جونگ کوک رو تصاحب کرده بودن؛ سکوت کرد و پس از در آغوش کشیدن جئون تنها به تحویل دادن آب قند اکتفا کرد و در نهایت محل رو ترک کرد. امیلی خیلی خوب میدونست که به هیچوجه نمیتونه زخم عمیق مردی که عنوان نامزدش رو داشت تسکن بده. حتی با امید دادن یا شاید هم آب قند! تلفن همراهش رو از داخل جیب شلوار جینی که به تن داشت خارج کرد و بعد از مدتی کوتاه به مخاطبی که دستش برای تماس گرفتن به لرزش افتاده بود نگاه کرد ، تلخی دهنش رو از بین برد و دکمه تماس رو فشار داد و بعد از چند بوق اغاز کننده ی گفتگو شد
امیلی: وکیل چو!
⁴hour later_ویو ات
چشم هام روی هم فشردم و کم کم از هم فاصله شون دادم. در یک آن با هجوم شدید نور مواجه شدم. تاری تنها چیزی بود که برای چندین لحظه چشم هام رو احاطه کرده بود. با این حال با چرخوندن نگاهم به اطراف ، میدون دیدم هر لحظه واضح تر از قبل میشد. نگاهم در اولین لحظه به ساعتی برخورد کرد که روی دیوار قرار داشت . ساعت ⁶:⁵⁴دقیقه صبح بود . نگاهم رو از ساعت برداشتم و به توجه کردن به فضایی که توش بودم پرداختم. اتاقی ناآشنا همراه با بوی عطری آشنا! من تو اتاق جونگ کوک بودم؟ سعی کردم کمی بالا تنه ام رو از تشک. تخت فاصله بدم اما درد شدیدی درون بدنم پیچید که منبعش زیر قبلم بود؛ با گزیدن لبم ناله های ناشی از دردم رو خفه کردم و با چند نفس عمیق خودم رو آماده ی حرکت کردم اما با صدای باز و بسته شدن در توقف کردم؛ چشم هام به سمت شخصی کشیده شد که ظاهری نامناسب داشت. چشم های قرمز ، گودی زیر چشم که قطعا نشون دهنده ی کمبود خواب بود، موهای بهم ریخته ، دستای لرزون و چیز هایی که به راحتی نشون میداد نه من و نه جونگ کوک شب خوبی رو پشت سر نذاشتیم. پس از وارسی که از راه دور انجام داد با شتاب به سمتم تمایل پیدا کرد؛ هردو دستش رو از پشت روی کتف ام قرار داد و منو آروم به سمت پایین هدایت کرد، برخورد دستاش شبیه برخورد شوکر به بدنم بود اون هم متوجه این موضوع شد ولی چیزی نگفت. بعد از مکث نسبت طولانی که دلیلش ارتباط چشمی قوی که داشتیم بود ، شروع به صحبت کرد
_چرا اینقدر منو نگران میکنی؟ حتی الان ! نباید تکون بخوری ولی مثله اینکه قصد فرار کردن داری* با لحن غر غر و عصبی
چشم از روش برنداشتم و ناخودآگاه به حرکات دست و بدنش تمرکز کردم.
اتمام ویو ات
نگاه های ذوب کننده ی ات که روی پسرک جا خشک کرده بود از جونگ کوک غافل نبود. جئون پوزخند آرومی زد
_حتی در این وضعیت هم باید منحرف بودنت رو ثابت کنی؟* با خنده
_امیلی....اون دخترک به خاطر من و خانواده ام و شغل لعنتیم اون توست!* با بغض حرفش رو خاتمه داد و با سر به اتاقی که ات توش بود اشاره کرد
_اون دخترک برام بهترین فرد در بدترین مکان و زمان بود!
امیلی شاهد اشک هایی بود که صورت جونگ کوک رو تصاحب کرده بودن؛ سکوت کرد و پس از در آغوش کشیدن جئون تنها به تحویل دادن آب قند اکتفا کرد و در نهایت محل رو ترک کرد. امیلی خیلی خوب میدونست که به هیچوجه نمیتونه زخم عمیق مردی که عنوان نامزدش رو داشت تسکن بده. حتی با امید دادن یا شاید هم آب قند! تلفن همراهش رو از داخل جیب شلوار جینی که به تن داشت خارج کرد و بعد از مدتی کوتاه به مخاطبی که دستش برای تماس گرفتن به لرزش افتاده بود نگاه کرد ، تلخی دهنش رو از بین برد و دکمه تماس رو فشار داد و بعد از چند بوق اغاز کننده ی گفتگو شد
امیلی: وکیل چو!
⁴hour later_ویو ات
چشم هام روی هم فشردم و کم کم از هم فاصله شون دادم. در یک آن با هجوم شدید نور مواجه شدم. تاری تنها چیزی بود که برای چندین لحظه چشم هام رو احاطه کرده بود. با این حال با چرخوندن نگاهم به اطراف ، میدون دیدم هر لحظه واضح تر از قبل میشد. نگاهم در اولین لحظه به ساعتی برخورد کرد که روی دیوار قرار داشت . ساعت ⁶:⁵⁴دقیقه صبح بود . نگاهم رو از ساعت برداشتم و به توجه کردن به فضایی که توش بودم پرداختم. اتاقی ناآشنا همراه با بوی عطری آشنا! من تو اتاق جونگ کوک بودم؟ سعی کردم کمی بالا تنه ام رو از تشک. تخت فاصله بدم اما درد شدیدی درون بدنم پیچید که منبعش زیر قبلم بود؛ با گزیدن لبم ناله های ناشی از دردم رو خفه کردم و با چند نفس عمیق خودم رو آماده ی حرکت کردم اما با صدای باز و بسته شدن در توقف کردم؛ چشم هام به سمت شخصی کشیده شد که ظاهری نامناسب داشت. چشم های قرمز ، گودی زیر چشم که قطعا نشون دهنده ی کمبود خواب بود، موهای بهم ریخته ، دستای لرزون و چیز هایی که به راحتی نشون میداد نه من و نه جونگ کوک شب خوبی رو پشت سر نذاشتیم. پس از وارسی که از راه دور انجام داد با شتاب به سمتم تمایل پیدا کرد؛ هردو دستش رو از پشت روی کتف ام قرار داد و منو آروم به سمت پایین هدایت کرد، برخورد دستاش شبیه برخورد شوکر به بدنم بود اون هم متوجه این موضوع شد ولی چیزی نگفت. بعد از مکث نسبت طولانی که دلیلش ارتباط چشمی قوی که داشتیم بود ، شروع به صحبت کرد
_چرا اینقدر منو نگران میکنی؟ حتی الان ! نباید تکون بخوری ولی مثله اینکه قصد فرار کردن داری* با لحن غر غر و عصبی
چشم از روش برنداشتم و ناخودآگاه به حرکات دست و بدنش تمرکز کردم.
اتمام ویو ات
نگاه های ذوب کننده ی ات که روی پسرک جا خشک کرده بود از جونگ کوک غافل نبود. جئون پوزخند آرومی زد
_حتی در این وضعیت هم باید منحرف بودنت رو ثابت کنی؟* با خنده
۱۸.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.