هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت112
رفتم و بین درختان خودمو گم کردم هرچه فریاد میزدم آروم نمی گرفتم احساس میکردم همه وجودم پر از خشم و نفرته
احساس می کردم امشب شب آخر زندگیه منه
ماهرو وقتی میفهمید چه عکسالعملی نشون می داد ؟
من تازه داشتم دل اون دختر رو به دست میآوردم تازه داشتم بذر عشق و توی دلش می کاشتم و این طور ازش دور شدم و فاصله گرفتم.
واقعاً حالم خراب بود
دیگه خودمو نمی شناختم کنار یکی از درختا نشستم و برای اولین بار بعد از شاید ۲۰ سال گریه کردم
گریه کردم و باز اروم نشدم
دلم تنگ بود مثل یه بچه دلتنگی می کردم برای کسی که میگفتن مال من نیست
برای کسی که همه زندگیم بود و دنیا جلوم ایستاده بود و میگفت
حق تو نیست سهم تو نیست
اما من از این دنیا و زندگی فقط اونو میخواستم
خواسته زیادی نبود ...
منی که تازه طعم عشق و چشیده بودم اینطور باید مزه ی زهراگین و تلخه جدایی و میکشیدم
خورشید کم کم بالا آمد و آفتاب از بین برگهای درختا روی زمین تابید
باید خودم و جمع و جور می کردم
نباید کم میاوردم
به عمارت که برگشتم با دیدن مادرم که خوشحال و خندکن به سمتم اومد کنارش زدم و گفتم
_چه خبرته!
خوشحالی کبکت خروس میخونه
الان خونه کی و خراب کردی...
_نزن از این حرفا پسر تازه عروست حالش خوش نیست کجا گذاشتی رفتی از دیشب ؟
فهمیده بود خبر داشت دیشب با مهتاب بودم؟
پوزخندی زدم و گفتم به آرزوت رسیدی نه ؟
مهتاب و منو بدبخت کردی خوشحالی ؟
با خنده گفت
_کدوم بدبختی این خوشبختیه پسر تو نمیفهمی
سرت داغه و بی خبری الان تو دیگه یه مرد خوشبختی
مگه میشه کسی مهتاب و داشته باشه و خوشبخت نباشه؟
از کنارش گذشتم و گفتم
خوشحالی و خوشبختی ارزونی خودت وقتی دل من با این خوشبختی که تو ازش دم میزنی نیست
وقتی دل من توی این خونه نیست وقتی قلب بیچاره ام داره خودشو میکشه به خاطر یه دختر دیگه توی یه خونه دیگه!
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#پارت112
رفتم و بین درختان خودمو گم کردم هرچه فریاد میزدم آروم نمی گرفتم احساس میکردم همه وجودم پر از خشم و نفرته
احساس می کردم امشب شب آخر زندگیه منه
ماهرو وقتی میفهمید چه عکسالعملی نشون می داد ؟
من تازه داشتم دل اون دختر رو به دست میآوردم تازه داشتم بذر عشق و توی دلش می کاشتم و این طور ازش دور شدم و فاصله گرفتم.
واقعاً حالم خراب بود
دیگه خودمو نمی شناختم کنار یکی از درختا نشستم و برای اولین بار بعد از شاید ۲۰ سال گریه کردم
گریه کردم و باز اروم نشدم
دلم تنگ بود مثل یه بچه دلتنگی می کردم برای کسی که میگفتن مال من نیست
برای کسی که همه زندگیم بود و دنیا جلوم ایستاده بود و میگفت
حق تو نیست سهم تو نیست
اما من از این دنیا و زندگی فقط اونو میخواستم
خواسته زیادی نبود ...
منی که تازه طعم عشق و چشیده بودم اینطور باید مزه ی زهراگین و تلخه جدایی و میکشیدم
خورشید کم کم بالا آمد و آفتاب از بین برگهای درختا روی زمین تابید
باید خودم و جمع و جور می کردم
نباید کم میاوردم
به عمارت که برگشتم با دیدن مادرم که خوشحال و خندکن به سمتم اومد کنارش زدم و گفتم
_چه خبرته!
خوشحالی کبکت خروس میخونه
الان خونه کی و خراب کردی...
_نزن از این حرفا پسر تازه عروست حالش خوش نیست کجا گذاشتی رفتی از دیشب ؟
فهمیده بود خبر داشت دیشب با مهتاب بودم؟
پوزخندی زدم و گفتم به آرزوت رسیدی نه ؟
مهتاب و منو بدبخت کردی خوشحالی ؟
با خنده گفت
_کدوم بدبختی این خوشبختیه پسر تو نمیفهمی
سرت داغه و بی خبری الان تو دیگه یه مرد خوشبختی
مگه میشه کسی مهتاب و داشته باشه و خوشبخت نباشه؟
از کنارش گذشتم و گفتم
خوشحالی و خوشبختی ارزونی خودت وقتی دل من با این خوشبختی که تو ازش دم میزنی نیست
وقتی دل من توی این خونه نیست وقتی قلب بیچاره ام داره خودشو میکشه به خاطر یه دختر دیگه توی یه خونه دیگه!
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۱.۳k
۱۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.