نبض من
#نبضمن
P:14
از میان آسمان و ها زمین تو را صدا میزنم در تاریکی و روشنی به دنبال تو خواهم بود همانا اسم تورا بر زبان دارم
در دور دست ها در میان کوه ها و بیابان ها اسم تو را فریاد میزنم 🦋✨......
زمان میگذشت حال دخترک بدتر و بدتر شده بود هیچ دکتری نبود که بتونه خوبش کنه همه چی دست تو دست هم داده بودن تا دخترک رو به زمین بزنند اما هیچکس از حال پسر با خبر نبود پسرک تو این مدت هیچکس جلودارش نبود دیگه پلیسا هم ازش میترسیدن امروز از فرانسه برگشته بود کلاه گوشه داری رو سرش گذاشته بود و اونو تا جلو چشمش کشید وقتی راه میرفت حتی زمین هم جلوش به زانو در میومد چه برسه به مردم چهارتا بادیگارد پشت پسرک راه میومدن مردم در گوش هم پچ پچ میکردن
....خدایه من اون کیم تهیونگ نیست؟
....هیششش اگه بشنوه چی میدونی چه آدم مرموزیه
....خدایه من اون زیادی کراشه
پسرک که از این حرفا حالش بهم میخورد از اونجا دور شد
......
الان دخترک ۱۹ سال داشت زیبا شده بود و بالغ اندام زیبا و خوش فرم موهایه ابریشمی تا کمرش تنها چیزی که تغییر نکرده بود روحش و قلب بی قرارش دخترک بعد از تحصیلاتش تو دانشگاه شد یه وکیل برا حمایت از حقوق دخترایی که مثل خودش بهش تجاوز شده بود و بی گناه بود با وجودی که خودش روحیه مناسبی نداشت اما بازم براش مهم نبود تویه خیابون های سئول قدم میزد ساعت ۱۰ شب بود دخترک همینطوری بی دلیل قدم میزد حس کرد کسی دنبالشه ریکشن نشون نداد اما دلش شور میزد با زیاد شدن سرعت مرد دخترک هم سرعتشو زیاد کرد و بعد فرار کرد با تمام توانش میدویید که یهو به یکی برخورد کرد با دوتا مرد قول پیکر مواجه شد
+چ چی میخواید از من
اون مردا دخترک رو بیهوش کردن و بردن با خودشون اما وقتی چشماشو باز کرد تویه جایه تاریک بود که به صندلی بسته شده بود بلند داد زد
+آهایییی کسی اینجا نیست چرا منو آوردید اینجا (داد)
اما ترسیده بود که در انبار باز شد مردی قد بلند وارد اتاق شد صورتش معلوم نبود تا اینکه چراغ قرمزه بالا سر دخترک رو روشن کرد دخترک سرشو بالا آورد با دیدن مردی که پیرسینگ رو لباش بود و با یه پوزخند داشت بهش نگاه میکرد
فکر کردید تهیونگ نه نه تازه داستان شروع شده.....
P:14
از میان آسمان و ها زمین تو را صدا میزنم در تاریکی و روشنی به دنبال تو خواهم بود همانا اسم تورا بر زبان دارم
در دور دست ها در میان کوه ها و بیابان ها اسم تو را فریاد میزنم 🦋✨......
زمان میگذشت حال دخترک بدتر و بدتر شده بود هیچ دکتری نبود که بتونه خوبش کنه همه چی دست تو دست هم داده بودن تا دخترک رو به زمین بزنند اما هیچکس از حال پسر با خبر نبود پسرک تو این مدت هیچکس جلودارش نبود دیگه پلیسا هم ازش میترسیدن امروز از فرانسه برگشته بود کلاه گوشه داری رو سرش گذاشته بود و اونو تا جلو چشمش کشید وقتی راه میرفت حتی زمین هم جلوش به زانو در میومد چه برسه به مردم چهارتا بادیگارد پشت پسرک راه میومدن مردم در گوش هم پچ پچ میکردن
....خدایه من اون کیم تهیونگ نیست؟
....هیششش اگه بشنوه چی میدونی چه آدم مرموزیه
....خدایه من اون زیادی کراشه
پسرک که از این حرفا حالش بهم میخورد از اونجا دور شد
......
الان دخترک ۱۹ سال داشت زیبا شده بود و بالغ اندام زیبا و خوش فرم موهایه ابریشمی تا کمرش تنها چیزی که تغییر نکرده بود روحش و قلب بی قرارش دخترک بعد از تحصیلاتش تو دانشگاه شد یه وکیل برا حمایت از حقوق دخترایی که مثل خودش بهش تجاوز شده بود و بی گناه بود با وجودی که خودش روحیه مناسبی نداشت اما بازم براش مهم نبود تویه خیابون های سئول قدم میزد ساعت ۱۰ شب بود دخترک همینطوری بی دلیل قدم میزد حس کرد کسی دنبالشه ریکشن نشون نداد اما دلش شور میزد با زیاد شدن سرعت مرد دخترک هم سرعتشو زیاد کرد و بعد فرار کرد با تمام توانش میدویید که یهو به یکی برخورد کرد با دوتا مرد قول پیکر مواجه شد
+چ چی میخواید از من
اون مردا دخترک رو بیهوش کردن و بردن با خودشون اما وقتی چشماشو باز کرد تویه جایه تاریک بود که به صندلی بسته شده بود بلند داد زد
+آهایییی کسی اینجا نیست چرا منو آوردید اینجا (داد)
اما ترسیده بود که در انبار باز شد مردی قد بلند وارد اتاق شد صورتش معلوم نبود تا اینکه چراغ قرمزه بالا سر دخترک رو روشن کرد دخترک سرشو بالا آورد با دیدن مردی که پیرسینگ رو لباش بود و با یه پوزخند داشت بهش نگاه میکرد
فکر کردید تهیونگ نه نه تازه داستان شروع شده.....
۸.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.