نبض من
#نبضمن
#p:13
اما اون شب با کلی فکر و خیال به خواب رفت فردا صبح بلند شد ناهارش رو خورد و بازم به سمت مطب ته رفت ولی وقتی رسید همه مامورا دور مطب رو گرفته بودن اما رفت طرف اون ساختمون ولی وایسا نزاشتن
....کجا خانوم
+چیشدع قربان اینجا چخبرع
....نمیدونستید؟دکتر اینجا یه روانی زنجیریه
+چ چی منظورتون چیه
....منظورمو درست عرض کردم خانوم لطفا برید دردسر درست نکنید
دخترک احساس کرد قلبش موچاله شده بعد از مدت ها به یکی وابستع شده بود و اعتماد کرده بود اما اونم یکی مثل همونا از اونجا دور شد رویه نیمکت چوبی نشسته بود باد موهایه بلند دخترک رو به پرواز در آورده بود دستشو رو قلبش گذاشت بازم دوچار اورثینک شده بود تپش قلب شدید داشت آروم آروم اشک میریخت ولی نمیدونست تمام مدت پسرک از دور داشت تماشاش میکرد خودشو پشت درخت قایم کرد پشتشو چسبوند
_متاسفم اما روزی برمیگردم و با خودم میبرمت
و از اونجا دور شد و تنها چیزی که واسه پسرک مونده بود یه گلو بند پارچه ای بود که دخترک بعضی وقتا اونو رو گردنش مینداخت حالا اون پارچه قرمز خوش بو دور دست پسرک بود اون پارچه با بویه تن دخترک ترکیب شده بود ترکیب دارچین و شکلات دستمال رو به دماغش نزدیک کرد و بو کشید و کم کم از اونجا دور شد اما بعد از کلی راه رفتن و گریه به خونه برگشت که با سوجین واجه شد سوجین تا چهره خواهرش رو دید شوکه شد
°اما عزیزم حالت خوبه؟
+اونی(اشک)
اما خودشو تو بغل سوجین جا کرد
+بازم گول خوردم اونی از کسی که انتظارشو نداشتم
°ا از کی؟هان؟بیا تعریف کن ببینم
اما همه چیو واسه سوجین تعریف کرد سوجین با بهت به اما نگاه میکرد
°خدایه من یعنی تا الان با یه روانی رفت و آمد داشتی ناراحت نباش عزیزم میریم یه جا دیگه همه جارو واسط پیدا میکنم تا خوب شی
بعد از اون اتفاق دخترک دیگه ته رو ندید اما امید داشت روزی همو میبینن
زمان میگذره و همه سیاهی های زندگی بیشتر تو دل مردم فرو میره تویه دنیایه اشتباهی پا گذاشتیم جایی که یه اتفاق منجرب به نابودی سرنوشتت میشه اما هنوزم امید هست سرنوشت تغییر میکنع؟
#p:13
اما اون شب با کلی فکر و خیال به خواب رفت فردا صبح بلند شد ناهارش رو خورد و بازم به سمت مطب ته رفت ولی وقتی رسید همه مامورا دور مطب رو گرفته بودن اما رفت طرف اون ساختمون ولی وایسا نزاشتن
....کجا خانوم
+چیشدع قربان اینجا چخبرع
....نمیدونستید؟دکتر اینجا یه روانی زنجیریه
+چ چی منظورتون چیه
....منظورمو درست عرض کردم خانوم لطفا برید دردسر درست نکنید
دخترک احساس کرد قلبش موچاله شده بعد از مدت ها به یکی وابستع شده بود و اعتماد کرده بود اما اونم یکی مثل همونا از اونجا دور شد رویه نیمکت چوبی نشسته بود باد موهایه بلند دخترک رو به پرواز در آورده بود دستشو رو قلبش گذاشت بازم دوچار اورثینک شده بود تپش قلب شدید داشت آروم آروم اشک میریخت ولی نمیدونست تمام مدت پسرک از دور داشت تماشاش میکرد خودشو پشت درخت قایم کرد پشتشو چسبوند
_متاسفم اما روزی برمیگردم و با خودم میبرمت
و از اونجا دور شد و تنها چیزی که واسه پسرک مونده بود یه گلو بند پارچه ای بود که دخترک بعضی وقتا اونو رو گردنش مینداخت حالا اون پارچه قرمز خوش بو دور دست پسرک بود اون پارچه با بویه تن دخترک ترکیب شده بود ترکیب دارچین و شکلات دستمال رو به دماغش نزدیک کرد و بو کشید و کم کم از اونجا دور شد اما بعد از کلی راه رفتن و گریه به خونه برگشت که با سوجین واجه شد سوجین تا چهره خواهرش رو دید شوکه شد
°اما عزیزم حالت خوبه؟
+اونی(اشک)
اما خودشو تو بغل سوجین جا کرد
+بازم گول خوردم اونی از کسی که انتظارشو نداشتم
°ا از کی؟هان؟بیا تعریف کن ببینم
اما همه چیو واسه سوجین تعریف کرد سوجین با بهت به اما نگاه میکرد
°خدایه من یعنی تا الان با یه روانی رفت و آمد داشتی ناراحت نباش عزیزم میریم یه جا دیگه همه جارو واسط پیدا میکنم تا خوب شی
بعد از اون اتفاق دخترک دیگه ته رو ندید اما امید داشت روزی همو میبینن
زمان میگذره و همه سیاهی های زندگی بیشتر تو دل مردم فرو میره تویه دنیایه اشتباهی پا گذاشتیم جایی که یه اتفاق منجرب به نابودی سرنوشتت میشه اما هنوزم امید هست سرنوشت تغییر میکنع؟
۸.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.