نبض من
#نبضمن
#p:16
دو روزی بود داره واسه اون ارباب سرکش کار میکنه و الان جزوی از خدمتکاراس کی فکرشو میکرد یه وکیل با سابقه بشه خدمتکار یه آدم بی رحم مشغول غذا درست کردن بود به گفته اربابش قرار بود یکی از رفیقش بیاد خونش پس عمارت و تمیز کرد غذا رو گذاشت با کمک خدمتکارا میز رو هم چید ولی خوبی که داشت سرگرم شدن دخترک بود اون مرد خیلی تلاش کرد به دخترک دست بزنه ولی هربار یه اتفاقی میوفتاد دیگه وقتش بود مهمونایه ارباب بیان مشروبا واسه بعد شام بود مهمون ارباب رسیده بود و داشتن باهم حرف میزدن یکی از خدمتکارا واسشون قهوه برد اما یه چیزی ازیتش میکرد بویه عطر آشنا عطری که دقیقا سه سال پیش هر روز زیر دماغش بود و باعث آرامشش میشد دخترک از پشت ستونا به پذیرایی نگاه کرد اما مشکل اینجا بود اون آدم پشتش به دخترک بود که قیافه اربابش و اشارش به اینکه اونجا واینسته از اونجا رفت
.....
ته با دیدن کوک که داشت پشتشو نگاه میکرد برگشت ولی کسیو ندید
×چیزی شده کوک؟
•چیزی نیست اون یه گربه فوضول بود
×فکر کردم خبریه شنیدم زدی تو کار برده گرفتن
•آره هیونگ اتفاقا یکیو پیدا کردم خوراک خودمونه قرارع بعد شام ببینیش
×اومم بدم نمیاد ببینمش(پوزخند)
کوک و ته سرشام کلی راجب طلا ها و موادایی که از فرانسه آورده بود حرف میزد ته بیشتر کنار کوک راحت بود
•ببینم هیونگ تو هنوزم بهش فکر میکنی؟
ته که میدونست منظور کوک چیه کمی سکوت کرد
×نمیدونم راجب چی حرف میزنی
•بیخیال هیونگ من تو رو بهتر از هرکسی میشناسم
×باید پیداش کنم
سرشو بالا آورد
×میدونم هنوزم اینجاست باید پیداش کنم
•پیداش میکنی هیونگ زیاد به خودت فشار نیار یادته رفته دکترت چی گفت
×اگه این بیماری لعنتی بزاره حتما کنار خودم نگهش میدارم
......
اون شب همه چی خوب بود تا اینکه.....
•بگید اما بیاد اتاقم
...چرا اون بیاد(عشوه)
•گفتم بگو اما بیاد(داد)
....بله چشم
خدمتکار به سمت اما رفت و با تنه بهش گفت
....ارباب صدات میکنه
•بله
#p:16
دو روزی بود داره واسه اون ارباب سرکش کار میکنه و الان جزوی از خدمتکاراس کی فکرشو میکرد یه وکیل با سابقه بشه خدمتکار یه آدم بی رحم مشغول غذا درست کردن بود به گفته اربابش قرار بود یکی از رفیقش بیاد خونش پس عمارت و تمیز کرد غذا رو گذاشت با کمک خدمتکارا میز رو هم چید ولی خوبی که داشت سرگرم شدن دخترک بود اون مرد خیلی تلاش کرد به دخترک دست بزنه ولی هربار یه اتفاقی میوفتاد دیگه وقتش بود مهمونایه ارباب بیان مشروبا واسه بعد شام بود مهمون ارباب رسیده بود و داشتن باهم حرف میزدن یکی از خدمتکارا واسشون قهوه برد اما یه چیزی ازیتش میکرد بویه عطر آشنا عطری که دقیقا سه سال پیش هر روز زیر دماغش بود و باعث آرامشش میشد دخترک از پشت ستونا به پذیرایی نگاه کرد اما مشکل اینجا بود اون آدم پشتش به دخترک بود که قیافه اربابش و اشارش به اینکه اونجا واینسته از اونجا رفت
.....
ته با دیدن کوک که داشت پشتشو نگاه میکرد برگشت ولی کسیو ندید
×چیزی شده کوک؟
•چیزی نیست اون یه گربه فوضول بود
×فکر کردم خبریه شنیدم زدی تو کار برده گرفتن
•آره هیونگ اتفاقا یکیو پیدا کردم خوراک خودمونه قرارع بعد شام ببینیش
×اومم بدم نمیاد ببینمش(پوزخند)
کوک و ته سرشام کلی راجب طلا ها و موادایی که از فرانسه آورده بود حرف میزد ته بیشتر کنار کوک راحت بود
•ببینم هیونگ تو هنوزم بهش فکر میکنی؟
ته که میدونست منظور کوک چیه کمی سکوت کرد
×نمیدونم راجب چی حرف میزنی
•بیخیال هیونگ من تو رو بهتر از هرکسی میشناسم
×باید پیداش کنم
سرشو بالا آورد
×میدونم هنوزم اینجاست باید پیداش کنم
•پیداش میکنی هیونگ زیاد به خودت فشار نیار یادته رفته دکترت چی گفت
×اگه این بیماری لعنتی بزاره حتما کنار خودم نگهش میدارم
......
اون شب همه چی خوب بود تا اینکه.....
•بگید اما بیاد اتاقم
...چرا اون بیاد(عشوه)
•گفتم بگو اما بیاد(داد)
....بله چشم
خدمتکار به سمت اما رفت و با تنه بهش گفت
....ارباب صدات میکنه
•بله
۹.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.