نانا هنوز سرش پایین بود
نانا هنوز سرش پایین بود،
اشکهایش بیصدا روی گونهاش میلغزید.
شوگا جلو رفت…
هیچ حرفی نزد، هیچ توضیحی نخواست.
فقط آرام دستانش را بالا آورد و نانا را در آغوش گرفت.
نانا اول خشکش زد.
بعد انگار تمام خستگی و ترسی که این چند روز جمع شده بود،
در همان لحظه از بین رفت و آرام سرش را روی شانهی شوگا گذاشت.
شوگا او را محکمتر بغل کرد.
نفسش میلرزید…
انگار خودش هم نزدیک بود گریه کند.
صورتش را کمی نزدیک گوش نانا برد،
میدانست نمیشنود،
اما باز هم آرام، لرزان،
بارها و بارها زمزمه کرد:
متاسفم…
متاسفم…
ببخش که تنها موندی…
ببخش که اذیتت کردن…
متاسفم…
هربار که این کلمه را تکرار میکرد،
بغلش محکمتر میشد،
انگار میخواست تمام دردهای نانا را از روی شانههایش بردارد.
نانا هیچ صدایی نمیشنید،
اما گرمای صدا و لرزش نفس شوگا را روی گردنش حس میکرد…
و همین برایش کافی بود تا اشکهایش بیشتر جاری شود.
اشکهایش بیصدا روی گونهاش میلغزید.
شوگا جلو رفت…
هیچ حرفی نزد، هیچ توضیحی نخواست.
فقط آرام دستانش را بالا آورد و نانا را در آغوش گرفت.
نانا اول خشکش زد.
بعد انگار تمام خستگی و ترسی که این چند روز جمع شده بود،
در همان لحظه از بین رفت و آرام سرش را روی شانهی شوگا گذاشت.
شوگا او را محکمتر بغل کرد.
نفسش میلرزید…
انگار خودش هم نزدیک بود گریه کند.
صورتش را کمی نزدیک گوش نانا برد،
میدانست نمیشنود،
اما باز هم آرام، لرزان،
بارها و بارها زمزمه کرد:
متاسفم…
متاسفم…
ببخش که تنها موندی…
ببخش که اذیتت کردن…
متاسفم…
هربار که این کلمه را تکرار میکرد،
بغلش محکمتر میشد،
انگار میخواست تمام دردهای نانا را از روی شانههایش بردارد.
نانا هیچ صدایی نمیشنید،
اما گرمای صدا و لرزش نفس شوگا را روی گردنش حس میکرد…
و همین برایش کافی بود تا اشکهایش بیشتر جاری شود.
- ۵۶
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط