شوگا هر روز برای نانا پیام میفرستاد

شوگا هر روز برای نانا پیام می‌فرستاد.

صبح‌ها: امروز حالت خوبه؟
ظهرها: نگرانتم. بگو فقط اوکی‌ای.
شب‌ها: اگر نمی‌خوای حرف بزنی، فقط یه نقطه بفرست… هر چی. فقط بدونم خوبـی.

اما هر بار فقط یک چیز می‌دید:
سین شده.
بی‌جواب.

همان «سین»های بی‌صدا، هر بار قلبش را بیشتر فشار می‌داد.

چند روز گذشت تا اینکه دیگر طاقت نیاورد.
شب بود، باران ریزی هم می‌آمد.
شوگا بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، کلاهش را سرش کشید و از خوابگاه بیرون زد.

راه را مستقیم رفت سمت خانه نانا.
تمام مسیر فقط به یک چیز فکر می‌کرد:
اگه تنها باشه؟
اگه گریه کرده؟
اگه فکر کنه من ازش فاصله گرفتم؟

وقتی رسید، جلوی در لحظه‌ای مکث کرد.
نفسش را آرام بیرون داد و زنگ را زد.

چند ثانیه سکوت…

هیچ صدایی از داخل نمی‌آمد،
اما شوگا می‌دانست نانا صدا را نمی‌شنود.

برای همین دوباره زنگ زد؛
این بار طولانی‌تر.

چراغ راهرو کمی روشن شد و بعد در آرام باز شد.

نانا پشت در ایستاده بود.
چهره‌اش خسته،
چشم‌هایش کمی قرمز،
و انگار چند روز بود نخوابیده.

وقتی شوگا او را دید، قلبش فرو ریخت.

بدون هیچ حرفی،
فقط یک قدم جلو رفت و نگاهش کرد…

نانا حتی نتوانست نگاهش را بالا بیاورد.
سرش پایین بود،
انگار خجالت می‌کشید،
انگار می‌ترسید چشم در چشم شوگا شود.

شوگا خیلی آرام، خیلی آهسته، فقط لب‌هایش را حرکت داد تا نانا بخواند:

چرا…
هیچی نمی‌گی؟

امروز…
باز هم مسخرت کردن؟

نانا پلک زد.
و همان یک پلک، کافی بود تا اشک‌هایش جمع شود.
دیدگاه ها (۰)

نانا هنوز سرش پایین بود،اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌اش می‌لغزید...

شوگا هنوز نانا را در آغوش داشت.وقتی نانا کمی عقب رفت، اشک‌ها...

چند روز گذشت…اما هیچ خبری از نانا نبود.نه پیام،نه جواب،نه حت...

چند روز بعد، فضای اینترنت منفجر شد.همان چند ویدیو کوتاهِ بیم...

نانا آرام انگشتش را روی یکی از کلاویه‌های پیانو گذاشت. لرزش ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط