Chapter 2
Chapter 2
Lucky-bloody#
پارت 84
+نباید بزارم اینگوک و جونگکوک بفهمن
برمیگردی تو اتاق و به دکتر نگاه میکنی
×چقد زود جواب آزمایش رو اوردی
+دکتر اومدم بگم اگه میشه،به اینگوک و جونگکوک چیزی در این باره نگین
×ولی...مگه دنبال درمانش نیستی؟
+چرا ولی نمیخوام اونا ازین ماجرا خبردار بشن
×باشه،چیزی نمیگم...ولی تصمیم آخر با خودتونه
+ممنون
و دوباره از اتاق میری بیرون و میری سمت اتاق آزمایش،توی راه با خودت فکر میکردی که الان خوشحالی یا ناراحت یا اصلا چه احساسی داری
ولی به چیزی نمیرسیدی،بعد از کلی صبر کردن بالاخره جواب آزمایشات رو گیر میاری و دوباره برمیگردی توی اتاق دکتر
+بفرمایید دکتر
دکتر جوابارو نگاه میکنه و بعد روشو میکنه به تو
×خب یه خبر خوب دارم برات
چشمات درشت میشه و دوباره استرس میگیری،جاتو روی صندلی فیکس میکنی
×ظاهرا بدنت با این چیز ناشناخته توی مغزت سازگار شده ولی اون چیز هنوز درحال رشده،پس هنوز نمیتونم دقیق بگم که توی خطری یا نه
+خب چجوری میشه دقیق فهمید
×باید جراحی بشی
+جراحی خطریم داره؟
×خطرش کمتر از رشد اون چیز توی مغزته
+من باید دربارش فکر کنم
×هرموقع نظرتون قطعی شد با من تماس بگیرین
+بله ممنون...اها راستی من میخواستم جونگکوک رو ببینم،اگر میشه اجازه شو بدین تا بتونم ببینمش
×دیگه نیازی به اجازه ندارین ایشون از ای سی یو مرخص شدن و توی بخش بزرگسالان بستریان
از اتاق میری بیرون و بعد یه نفس عمیق میری سمت جایی که جونگکوک توش بستری شده و میبینی که تکیه داده به پشتی تختش و داره باند دور دستشو باز میکنه
+هوی جونگکوک خان
جونگکوک روشو میکنه سمتت
-ا/ت؟
میری سمتش و محکم میزنی رو دستش
+کی بهت اجازه داد بانداژتو باز کنی؟
-اینجا چیکار میکنی؟
+اومدم تورو ببینم
-الان؟ تو این ساعت؟
+خواب از سرم پرید اونجام حوصلم سر میرفت گفتم بیام پیش تو
-آها پس بخاطر دل خودت اومدی
+نکنه انتظار داشتی بخاطر تو بیام؟
-ناسلامتی جونتو نجات دادم
+خب تو غلط کردی همچین گوهی خوردی که بعدش یه قرن بری تو کما
-میزاشتم تو بری تو کما؟
یه نگاه بهش میندازی و نفس عمیق میکشی
+هنوز بهوش نیومدی دلم میخواد بزنم تیکه تیکت کنم ولی ازونجایی که خیلی مهربونم میزارمش برا بعد اینکه کامل خوب شدی
میشینی کنار جونگکوک و برای چند ثانیه توی فکر فرو میری
-ا/ت خوبی؟
یه نفس عمیق میکشی و بهش نگاه میکنی
+دلم واقعا برات تنگ شده بود
جونگکوک لبخند میزنه و دستشو میزاره رو سرت و موهاتو بهم میریزه
-من دلم تنگ نشده بود،چون نمیفهمیدم زمان چجوری داره میگذره
دستشو پس میزنی
+چیش...نمیشه حداقل یکم احساسات به خرج بدی؟
-ولی وقتی تو کما..
🍃🗿
Lucky-bloody#
پارت 84
+نباید بزارم اینگوک و جونگکوک بفهمن
برمیگردی تو اتاق و به دکتر نگاه میکنی
×چقد زود جواب آزمایش رو اوردی
+دکتر اومدم بگم اگه میشه،به اینگوک و جونگکوک چیزی در این باره نگین
×ولی...مگه دنبال درمانش نیستی؟
+چرا ولی نمیخوام اونا ازین ماجرا خبردار بشن
×باشه،چیزی نمیگم...ولی تصمیم آخر با خودتونه
+ممنون
و دوباره از اتاق میری بیرون و میری سمت اتاق آزمایش،توی راه با خودت فکر میکردی که الان خوشحالی یا ناراحت یا اصلا چه احساسی داری
ولی به چیزی نمیرسیدی،بعد از کلی صبر کردن بالاخره جواب آزمایشات رو گیر میاری و دوباره برمیگردی توی اتاق دکتر
+بفرمایید دکتر
دکتر جوابارو نگاه میکنه و بعد روشو میکنه به تو
×خب یه خبر خوب دارم برات
چشمات درشت میشه و دوباره استرس میگیری،جاتو روی صندلی فیکس میکنی
×ظاهرا بدنت با این چیز ناشناخته توی مغزت سازگار شده ولی اون چیز هنوز درحال رشده،پس هنوز نمیتونم دقیق بگم که توی خطری یا نه
+خب چجوری میشه دقیق فهمید
×باید جراحی بشی
+جراحی خطریم داره؟
×خطرش کمتر از رشد اون چیز توی مغزته
+من باید دربارش فکر کنم
×هرموقع نظرتون قطعی شد با من تماس بگیرین
+بله ممنون...اها راستی من میخواستم جونگکوک رو ببینم،اگر میشه اجازه شو بدین تا بتونم ببینمش
×دیگه نیازی به اجازه ندارین ایشون از ای سی یو مرخص شدن و توی بخش بزرگسالان بستریان
از اتاق میری بیرون و بعد یه نفس عمیق میری سمت جایی که جونگکوک توش بستری شده و میبینی که تکیه داده به پشتی تختش و داره باند دور دستشو باز میکنه
+هوی جونگکوک خان
جونگکوک روشو میکنه سمتت
-ا/ت؟
میری سمتش و محکم میزنی رو دستش
+کی بهت اجازه داد بانداژتو باز کنی؟
-اینجا چیکار میکنی؟
+اومدم تورو ببینم
-الان؟ تو این ساعت؟
+خواب از سرم پرید اونجام حوصلم سر میرفت گفتم بیام پیش تو
-آها پس بخاطر دل خودت اومدی
+نکنه انتظار داشتی بخاطر تو بیام؟
-ناسلامتی جونتو نجات دادم
+خب تو غلط کردی همچین گوهی خوردی که بعدش یه قرن بری تو کما
-میزاشتم تو بری تو کما؟
یه نگاه بهش میندازی و نفس عمیق میکشی
+هنوز بهوش نیومدی دلم میخواد بزنم تیکه تیکت کنم ولی ازونجایی که خیلی مهربونم میزارمش برا بعد اینکه کامل خوب شدی
میشینی کنار جونگکوک و برای چند ثانیه توی فکر فرو میری
-ا/ت خوبی؟
یه نفس عمیق میکشی و بهش نگاه میکنی
+دلم واقعا برات تنگ شده بود
جونگکوک لبخند میزنه و دستشو میزاره رو سرت و موهاتو بهم میریزه
-من دلم تنگ نشده بود،چون نمیفهمیدم زمان چجوری داره میگذره
دستشو پس میزنی
+چیش...نمیشه حداقل یکم احساسات به خرج بدی؟
-ولی وقتی تو کما..
🍃🗿
۷.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.