میدونی من فکر میکردم اون گل فروشه که هر روز دم در با لبخن
میدونی من فکر میکردم اون گل فروشه که هر روز دم در با لبخند منتظرم میموند حتی وقتی دیر وقت بود، همونجا میديدمش تا اون یه شاخه رز قرمز رو بهم تقدیم کنه، اره من فکر میکردم اون با بقیه فرق داره، با همونایی که هر روز یه شاخه گل میدن به یه نفر و براشون یک نفر واحد معنا نداره، براشون به یک نفر گل دادن معنی نداره.
اولا گفتم لابد اینم از هموناس تا اینکه کل زندگیم پر شد از گلایی که بهم داده بود و حضورش برام زندگی واقعی رو معنی کرد، تا اینکه یه روز خواستم منم یه تیکه از قلبم و بهش بدم، پا برهنه تا گلفروشی رفتم از شوق زیاد یادم رفت کفش هایی که هر روز همراهیم میکردن، دیدمش وقتی دیگه منتظر من نبود، با همون پاهای زخمی برگشتم، روزای دیگم دیدمش، دیگه برام قشنگ نبود رد شدن از گلفروشی و دیدنش، لبخندش، نگاهش، گلایی که بین ادمای دیگه پخش میکرد، تیغ تمام گلایی که بهم داده بود تو قلبم فرو رفت و تیکه تیکه شد، نشد بهش بگم ببین چیکار کردی دل وامونده مارو، نشد بیینه دل بیصاحاب مارو، نشد ببینه دیگه متنفرم از صدایی که ازش میشنوم از گلایی که به بقیه میده و برام تعریف میکنه، متنفرم اما هنوزم گلای قلبم با دیدنش میشکفن، شبیه یه بیمار روانی که اختلال شخصیتی گرفته.
وارد گلفروشی شدم و نشد بگم چقدر دلم میخواد یکبار دیگه یکی دیگه ازون گلارو بهم بدی، نشد بگم دلم میخواد یبار دیگه منتظرم بمونی، فقط گفتم تاحالا بهت گفته بودم چقدر اینجا قشنگه که چقدر قشنگی؟ گفتم و رفتم.
شاید دیگه از هیچ گلفروشی گل نگیرم، شاید باید یادم بمونه حتی وقتی خونه پر شد از گلا هم یادم بمونه ممکنه ادما یهو عوض شن و تصمیم بگیرن دیگه منتظر نمونن. تصمیم بگیرن دیگه دوستت نداشته باشن و همونجا که بهشون علاقه نشون میدی بگن اشتباه شد.
اشتباه.
محی
اولا گفتم لابد اینم از هموناس تا اینکه کل زندگیم پر شد از گلایی که بهم داده بود و حضورش برام زندگی واقعی رو معنی کرد، تا اینکه یه روز خواستم منم یه تیکه از قلبم و بهش بدم، پا برهنه تا گلفروشی رفتم از شوق زیاد یادم رفت کفش هایی که هر روز همراهیم میکردن، دیدمش وقتی دیگه منتظر من نبود، با همون پاهای زخمی برگشتم، روزای دیگم دیدمش، دیگه برام قشنگ نبود رد شدن از گلفروشی و دیدنش، لبخندش، نگاهش، گلایی که بین ادمای دیگه پخش میکرد، تیغ تمام گلایی که بهم داده بود تو قلبم فرو رفت و تیکه تیکه شد، نشد بهش بگم ببین چیکار کردی دل وامونده مارو، نشد بیینه دل بیصاحاب مارو، نشد ببینه دیگه متنفرم از صدایی که ازش میشنوم از گلایی که به بقیه میده و برام تعریف میکنه، متنفرم اما هنوزم گلای قلبم با دیدنش میشکفن، شبیه یه بیمار روانی که اختلال شخصیتی گرفته.
وارد گلفروشی شدم و نشد بگم چقدر دلم میخواد یکبار دیگه یکی دیگه ازون گلارو بهم بدی، نشد بگم دلم میخواد یبار دیگه منتظرم بمونی، فقط گفتم تاحالا بهت گفته بودم چقدر اینجا قشنگه که چقدر قشنگی؟ گفتم و رفتم.
شاید دیگه از هیچ گلفروشی گل نگیرم، شاید باید یادم بمونه حتی وقتی خونه پر شد از گلا هم یادم بمونه ممکنه ادما یهو عوض شن و تصمیم بگیرن دیگه منتظر نمونن. تصمیم بگیرن دیگه دوستت نداشته باشن و همونجا که بهشون علاقه نشون میدی بگن اشتباه شد.
اشتباه.
محی
۱۰۸.۴k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲