❌ اصکی ممنوع ❌"Devastating retaliation"
❌ اصکی ممنوع ❌"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part95
ـــ بلند میشماری وگرنه از اول شروع میکنم!
اب دهنم رو قورت دادم: میشه حداقل بریم تو اتاقت؟
سیترا: نه، این یه تنبیه و من تصمیم میگیرم کجا انجام بشه!
با استرس رو میز خم شدم.
سیترا شلوارم رو کشید پایین و با چوب ترکه ای که تو دست سالمش گرفته بود بدون رحم ضربه اول رو، روی بوتم زد...!
شوکه از درد داد زدم: عاح... درد داره...!
صورت همه دخترا جمع شد و سیترا غرید: از اول بشمار!
ضربه ها بدون رحم رو بوتم فرود میومد و من کاری جز اشک ریختن و شمردن نمیتونستم بکنم!
ـــ عاح... یک
ـــ اییی.... دو
ـــ فاک.... سه
ـــ گاد... چهار
ـــ عایی... پنج
ـــ درد میکنه خواهش میکنم سیترا!
با چشمای اشکی نگاهش کردم، اما اون بدون رحم گفت: از اول بشمار!
دوباره شروع کرد!
با ناخن هام سطح میز رو خراش میدادم و با درد و گریه ضربه ها رو میشمردم!
بودن دخترا و نگاه های تمسخر امیز یا پر ترحمشون وضع رو برام غیرقابل تحمل تر میکرد!
بازم جای شکرش باقی بود که سیترا یونگی و کوک و ایو رو فرستاد برن بعد تنبیهم کرد!
وگرنه اگه اونا هم بودن بدون شک بعد از این خفت خودم رو میکشتم!
ـــ بیست
ـــ عایی... بیست و یک
سیترا کمی مکث کرد!
فکر کردم دلش به رحم اومده، اما تا خواستم بچرخم سمتش ضربه وحشتناک محکمی رو حواله ام کرد!
جیغ بلندی کشیدم و اشکام مثل آبشار نیاگارا از چشمام جاری شد!
سیترا غرید: بشمار توله گرگ نافرمان، این سزای کسیه که بی اجازه من از عمارت خارج میشه و با پسرای غریبه میره سر قرار!
با بیچارگی نالیدم: بیست و دو... عاح متـ... متاسفم اما... اما تو همیشه منو دست کم میگیری... منم رفتم تا عصبیت کنم...!
دخترا با وحشت نگاهم کردن و لیسا اشاره زد خفه بشم!
سیترا: اوه که اینطور، پس بهتره به جای 50 تا ضربه 100 تا رو تحمل کنی!
نای اعتراض نداشتم برای همین سرم رو گذاشتم رو میز و باناله ضربه هامو شمردم!
☆☆☆
.... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر
#Part95
ـــ بلند میشماری وگرنه از اول شروع میکنم!
اب دهنم رو قورت دادم: میشه حداقل بریم تو اتاقت؟
سیترا: نه، این یه تنبیه و من تصمیم میگیرم کجا انجام بشه!
با استرس رو میز خم شدم.
سیترا شلوارم رو کشید پایین و با چوب ترکه ای که تو دست سالمش گرفته بود بدون رحم ضربه اول رو، روی بوتم زد...!
شوکه از درد داد زدم: عاح... درد داره...!
صورت همه دخترا جمع شد و سیترا غرید: از اول بشمار!
ضربه ها بدون رحم رو بوتم فرود میومد و من کاری جز اشک ریختن و شمردن نمیتونستم بکنم!
ـــ عاح... یک
ـــ اییی.... دو
ـــ فاک.... سه
ـــ گاد... چهار
ـــ عایی... پنج
ـــ درد میکنه خواهش میکنم سیترا!
با چشمای اشکی نگاهش کردم، اما اون بدون رحم گفت: از اول بشمار!
دوباره شروع کرد!
با ناخن هام سطح میز رو خراش میدادم و با درد و گریه ضربه ها رو میشمردم!
بودن دخترا و نگاه های تمسخر امیز یا پر ترحمشون وضع رو برام غیرقابل تحمل تر میکرد!
بازم جای شکرش باقی بود که سیترا یونگی و کوک و ایو رو فرستاد برن بعد تنبیهم کرد!
وگرنه اگه اونا هم بودن بدون شک بعد از این خفت خودم رو میکشتم!
ـــ بیست
ـــ عایی... بیست و یک
سیترا کمی مکث کرد!
فکر کردم دلش به رحم اومده، اما تا خواستم بچرخم سمتش ضربه وحشتناک محکمی رو حواله ام کرد!
جیغ بلندی کشیدم و اشکام مثل آبشار نیاگارا از چشمام جاری شد!
سیترا غرید: بشمار توله گرگ نافرمان، این سزای کسیه که بی اجازه من از عمارت خارج میشه و با پسرای غریبه میره سر قرار!
با بیچارگی نالیدم: بیست و دو... عاح متـ... متاسفم اما... اما تو همیشه منو دست کم میگیری... منم رفتم تا عصبیت کنم...!
دخترا با وحشت نگاهم کردن و لیسا اشاره زد خفه بشم!
سیترا: اوه که اینطور، پس بهتره به جای 50 تا ضربه 100 تا رو تحمل کنی!
نای اعتراض نداشتم برای همین سرم رو گذاشتم رو میز و باناله ضربه هامو شمردم!
☆☆☆
.... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۹k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.