❌ اصکی ممنوع ❌

❌ اصکی ممنوع ❌
لارا صدام کرد: آلفاجم کارت داره!
چشمامو تو حدقه چرخوندم و تفنگ رو گذاشتم سرجاش: اون گرگ وحشی دیگه میخاد چه بلایی سرم بیاره؟
لارا: درست حرف بزن!
عصبی شدم: نمیزنم، بعد از اون صد تا ضربه بدون اینکه بزاره خون هایی که رو بوتم خشک شده رو پاک کنم مجبورم کرد یه شلوار تنگ چرم بپوشم و سه ساعت تمرین تیراندازی کنم، چطور ازم میخای اروم باشم و درست حرف بزنم؟
با صدای سیترا از جا پریدم: منو باش به خاطر اینکه گریه نکنی رفتم اون پسره ی خنگ رو اوردم اینجا!
چشمام گرد شد: واقعا هیون اینجاست؟
لبخند کجی زد: تو هم مثل اون احمقی!
درد بوت بیچاره امو فراموش کردم و دوییم بغلش: عاح ممنونم ممنونم!
سرم رو بوسید: داره باورم میشه عاشقش شدی، البته اون همونقدر که احمقه زیباست!
خندیدم: اون فقط دوستمه!
بعد از سالن تمرین زدم بیرون و دوییدم سمت حیاط عمارت!
با دیدن هیونجین که با دهن باز اطرافو نگاه میکرد لبخند زدم: هی هیون!
مثل برق گرفته ها چرخید سمتم و با دیدنم نیشش شل شد: چطوری خوشگله؟!
..... ادامه دارد ......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY