❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
ادامه پارت قبل
هق هق کنان گفتم: من میدونم سر کیه.
ایو با تعجب نگاهم کرد: مال کیه؟
اشکامو پاک کردم و به سختی همه ماجرا رو تعریف کردم.
اخم سیترا هر لحظه غلیظ تر میشد!
وقتی حرفام تموم شد گریه ام شدت گرفت: اون به خاطر من مرد... خواهش میکنم منو بکش من با این عذاب نمیتونم!
یونگی: کارت خیلی احمقانه بود، ممکن بود به عنوان گروگان بگیرنت!
کوک اخم کرد: یعنی تهیونگ انقدر احمقه که این کار رو بکنه؟ این یه جورایی دخالت تو کار سیترا و وولف گرلاشه!
سیترا بالاخره به حرف اومد: این سر اون پسره نیست!
با بهت بهش خیره شدم: چی؟!
از جاش بلند شد و به سمت سالن رفت: اونقدر تجربه دارم که زمان مرگ و سوختگی رو تشخیص بدم، زخم ها و تاول های سوختگی این سر حداقل مال یه روز پیشه!
یونگی نگاهی به سر که تو جعبه بود انداخت و تایید کرد: درسته، تاول ها دارن خشک میشن.
اشکامو پاک کردم و دوییدم سمت سیترا: یعنی میخای بگی هیونجین زنده است؟
با گوشیش شماره ای گرفت: این یه هشداره که نشون میده تهیونگ اون پسره رو زیر نظر داره، به افرادم خبر میدم امارشو بگیرن!
اشک تو چشمام جمع شد و با خوشحالی بغلش کردم: ممنونم سیترا!
بوسه ای رو سرم گذاشت: تنبیهت مونده توله گرگ!
تنبیه؟ دیگه ترسی از تنبیه نداشتم...
فقط هیونجین زنده میموند...اون معصوم تر از اینا بود که به خاطر من بمیره!
..... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
ادامه پارت قبل
هق هق کنان گفتم: من میدونم سر کیه.
ایو با تعجب نگاهم کرد: مال کیه؟
اشکامو پاک کردم و به سختی همه ماجرا رو تعریف کردم.
اخم سیترا هر لحظه غلیظ تر میشد!
وقتی حرفام تموم شد گریه ام شدت گرفت: اون به خاطر من مرد... خواهش میکنم منو بکش من با این عذاب نمیتونم!
یونگی: کارت خیلی احمقانه بود، ممکن بود به عنوان گروگان بگیرنت!
کوک اخم کرد: یعنی تهیونگ انقدر احمقه که این کار رو بکنه؟ این یه جورایی دخالت تو کار سیترا و وولف گرلاشه!
سیترا بالاخره به حرف اومد: این سر اون پسره نیست!
با بهت بهش خیره شدم: چی؟!
از جاش بلند شد و به سمت سالن رفت: اونقدر تجربه دارم که زمان مرگ و سوختگی رو تشخیص بدم، زخم ها و تاول های سوختگی این سر حداقل مال یه روز پیشه!
یونگی نگاهی به سر که تو جعبه بود انداخت و تایید کرد: درسته، تاول ها دارن خشک میشن.
اشکامو پاک کردم و دوییدم سمت سیترا: یعنی میخای بگی هیونجین زنده است؟
با گوشیش شماره ای گرفت: این یه هشداره که نشون میده تهیونگ اون پسره رو زیر نظر داره، به افرادم خبر میدم امارشو بگیرن!
اشک تو چشمام جمع شد و با خوشحالی بغلش کردم: ممنونم سیترا!
بوسه ای رو سرم گذاشت: تنبیهت مونده توله گرگ!
تنبیه؟ دیگه ترسی از تنبیه نداشتم...
فقط هیونجین زنده میموند...اون معصوم تر از اینا بود که به خاطر من بمیره!
..... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.